#در_تمنای_توام_پارت_126


دایانا با یادآوری آرتامی که با تمام توان, سعی در فراموشیش داشت احساسِ تنهایی و دلتنگی کرد اما چون قول داده بود گفت:

-دکترِ همون بیمارستانی بود که من توش کار میکردم، از شانسِ خوبم همسایهٔ دیوار به دیوارم شدیم، باورت میشه؟؟ اوایل سایهٔ هم و با تیر میزدیم، تا

میتونستم سر به سرش میزاشتم، البته دروغ چرا حسابی ازش میترسیدم ولی نشون نمیدادم.....نفهمیدم چی شد؟ از کی شروع شد ولی وقتی به خودم

اومدم که عاشقش شده بودم و گیج میزدم.

با اینکه رفتارایِ ضد و نقیضی داشت ولی میدونستم که اونم منو دوست داره، بماند که چطور شد که بعدها بهم ثابت شد که حدسم درست بود. همه چی

خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه یه شب ازم خواست برم اتاقش. بعد از کلی مقدمه چینی و چرت و پرت گفتن یه برگه داد دستم و گفت که دوست دخترش

بارداره. گفت من واسش ه*و*س بودم و بهتره به جایِ این کارا به شوهر و بچم برسم. دیوونه فکر کرده بود سهند شوهرمه.

دایانا نفسی تازه کرد و ادامه داد:

از شوکِ حامله بودنِ مهسا نتونستم کاری کنم، حتی نتونستم بهش توضیح بدم که سهند داداشمه. به قدری از حرفاش ناراحت بودم که همون شب تصادف

کردم و بیشتر از ۴۰ روز رفتم کما. وقتی به هوش اومدم، بازم شده بود همون آرتامِ مهربون و دوس داشتنی. با موافقتِ خانواده ها قراره ازدواج گذاشتیم

ولی سر و کلّه مهسا پیدا شد و همه چیو خراب کرد. آرتام به خاطرِ بچه مجبور به ازدواج با مهسا شد و من موندم و یه دنیا غم و غصّه و کلی نصیحتِ پدرانه

و خط و نشونایِ برادرانه.

با این که خیلی وقته از اون روزا می گذره ولی هر بار که مهسا رو می بینم دلم می خواد خرخره شو بجوم ولی چه کنم که نمیشه. اون برندهٔ این بازیو

صاحبِ آرتام, البته فعلا.......

اشک صورت دایانا را خیس کرد.آلما او را در آ*غ*و*ش کشید و با او گریست.چقدر هر دو بدشانس بودند.با یادآوری اتفاقی که بین خود و نکیسا افتاده بود

گریه اش بیشتر شد.دایانا که خالی شد از آلما جدا شد و گفت:تو چته دیوونه؟

فین فینی کرد و بدون اشاره به قضیه خودش و نکیسا گفت:خب تو گریه کردی منم گریه ام گرفت.

-پاشو بریم دستو صورتمونو بشوریم که الاناس این پسر داییِ بد عنقت بیدار شه.

آلما لبخند زد و بلند شد.هردو دست و صورتشان را شستند و به حال برگشتند که در اتاقی باز شد.آلما به سوی اتاق برگشت با دیدن نکیسا با آن چهره خواب آلود

آهی کشید.دایانا سقلمه ایی به پهلوی آلما زد و گفت:اینقد تابلو نباش الان فک می کنه خبریه.

آلما فورا برگشت.اما دایانا به احترام نکیسا بلند شد و با او سلام و احوالپرسی کرد.نکیسا با دقت به دایانا نگاه کرد تا توانست او را بشناسدچون

خیلی وقت بود او را ندیده بود یادش رفته بود که این همان دایانای شیطانی است که همیشه با آلما کلی آتش می سوزاندند.

جوابش را داد و رفت تا صورتش را بشوید.دایانا ریز خندید و گفت:وقتی از خواب پامیشه چه قیافه اش بامزه اس..میگم شیطون خب تیکه ایی هم تور کردیا!

-تورم نشد...

لحنش پر از حسرت و غم بود جوری که دایانا متوجه شد و خود را سرزنش کرد که چرا این حرف را زده.نکیسا که از حمام بیرون آمد رو به آلما گفت:عمه

شهین نیست؟

-نه رفته بیرون.

با همان سردی و غرور گفت:برام صبحونه درست کن.

آلما از لحن دستوریش بدش آمد با حرص خواست جوابش را بدهد که دایانا به آرامی گفت:جواب نده. زشته، پاشو برو براش درست کن...من دیگه باید برم.

romangram.com | @romangram_com