#در_تمنای_توام_پارت_124


تو کار شما دو تا می مونه.

نکیسا با شرمندگی نگاه از شهین بر گرفت و به قیافه ی معصومانه ی آلما نگاه کرد و در دل گفت:می دونم حرفامون خیلی سنگین بود اما چرا این بلا رو

سر خودت آوردی؟ بی انصاف می دونی چقد دوست دارم می دونی در برابرت سرخم کردم پس چرا اینجوری شدی؟

و شهین به این فکر می کرد که عشق از تک تک کارهای آنها معلوم است اما چرا اینقدر هر دو زجر می کشیدند را نمی فهمید...

********************

حرف های نکیسا که تمام شد شهین با تاسف گفت:چرا دارین با بچه بازی و لجبازی زندگیتون رو فنا می کنین؟

-داریم خودمونو آماده می کنیم.فکر می کنم اونقد پخته نیستیم که از همه چیزمون بگذریم برای هم.

-شما دو تا جوون فقط لجبازین.

نکیسا لبخند زد و گفت:بله حق با شماست! من با اجازتون میرم یکم قدم بزنم.

شهین آهی کشید و گفت:باشه پسرم!

نکیسا که رفت شهین مشغول پخت غذایش شد که حضور کسی را در آشپزخانه حس کرد.برگشت.از دیدن آلما لبخندی شاد به روی صورتش پاشاند و

گفت:چطوری عمه؟ سرحال به نظر می رسی،دیشب که زهر ترک کردی همه مونو.چ

آلما دستی به صورتش کشید و گفت:الان خیلی خوبم،نمی دونم دیشب چم بود؟ تب و لرز داشتم.

در ادامه کنجکاوانه پرسید:دیشب چی شد؟

شهین پشتش را به او کرد کاسه ی برنج خیس خورده را برداشت،برنج را درون آب داغ ریخت و گفت:

-دیشب شهرام اومد تو اتاقت حال و وضع تو رو که دید به ما خبر داد.ما هم رسوندیمت بیمارستان،حالت که بهتر شد برگشتیم خونه.

آلما که منتظر بود عمه اش هر لحظه اسم نکیسا را بیاورد گفت:کمی منو رسوند؟

شهین لبخندی به کنجکاوی برادرزاده اش زد و گفت:منو ناصر.

آلما ناامیدانه با احتیاط پرسید:نکیسا نیومد؟

شهین برگشت تا وقتی دروغ می گوید قیافه ی ناامیدانه ی برادرزاده اش را نبیند.گفت:نه اون شامشو خورد و رفت تو اتاقش.

-فهمید من مریض شدم؟

-آره فهمید اما خب وقتی دید ما هستیم دیگه اون نیومد.

آلما با بغض آهی کشید و گفت:راستی راستی منو کنار گذاشته.

شهین به طرفش برگشت و گفت:چیزی گفتی؟

-نه عمه با خودم بودم...نکیسا الان کجاس؟

-قیل از اینکه بیای رفت بیرون قدم بزنه.

آلما بلند شد و گفت:پس منم میرم پیش دایانا تا قبل از ظهر بر می گردم.

-وایسا صبحونه بخور،دیشبم چیزی نخوردی.

-بی خیال عمه،پیش دایانا یه چیزی می خورم.اون خرسم مثله من دیر از خواب بلند میشه.

romangram.com | @romangram_com