#در_تمنای_توام_پارت_123
آلما را مقصر هیچ حرفی نمی دانست.مقصر خودش بود که این دختر را به این جا رسانده بود که با جسارت و گستاخی هر حرفی را بزند.مقصر
خودش بود که دختر آرامی چون او را مانند ببری آماده ی حمله کرده بود! همه چیز به گردن خودش بود.حق به آلما بود نکیسا از خون صالحی ها نبود پس
لیاقت داشتن آلما را نداشت اما چرا دست روی او گذاشته بود؟ شاید بخاطر علاقه ی آلما و دل دیوانه اش! از کارش پشیمان نبود.اصلا از این ببر خشمگین
متنفر نبود اما دیگر هیچ تمابیلی برای نزدیک شدن به او نداشت.نوبت آلما بود که خودش تا اثبات کند تا او دو دستی قلبش را تقدیم کند.
شهرام در را باز کرد.از دیدن اتاق تاریک تعجب کرد.در را کامل باز کرد . چراغ را روشن کرد.از دیدن آلما که زیر پتو می لرزید و چیزهایی زمزمه می کرد
وحشت کرد.به سرعت از پله ها سرازیر شد.همگی دور میز شام منتظر آلما بودند.شهرام با هیجان و دستپاچه گفت:مامان،آلما حالش بده،داشت می لرزید
و صورتش غرق عرق بود.داشت با خودش حرف می زد.
همگی با عجله به دنبال شهرام به اتاق آلما رفتند.شهین زودتر از همگی داخل شد.لبه ی تخت نشست و آلما را صدا زد:آلما؛عمه چی شده؟
دستش را روی پیشانی آلما نهاد و وحشت زده گفت:خدای من داره تو تب می سوزه.
نکیسا جلو آمد و گفت:برین آماده شین باید ببریمش بیمارستان.
همگی بدون چون و چرا اطاعت کردند.نکیسا از کمد مانتو و روسری درآورد.آلما را بزور نشاند.آلما با چشمانی خمار در حالی که نکیسا را تار می دید
زیر لب گفت:من کشتمت،خودم..خودم دارم می میمرم..می دونم
نکیسا با ترس و دلهره در حالی که مانتو را به تن آلما می کرد گفت:آروم باش عزیزدلم،من زنده ام تو هم خوبی! هیچ اتفاقی نیفتاده.
الما بی حال سرش را روی شانه ی نکیسا نهاد و از حال رفت.نکیسا به زور دکمه های مانتوی او را بست.روسری را روی موهایش کشید.دست
زیر پایش انداخت و او را ب*غ*ل کرد و زود از پله ها پایین آمد.ناصر آقا زودتر از همه درون ماشینش به انتظار بود.نکیسا صندلی عقب نشست.دستش
دور کمر آلما بود و آلما بیهوش سرش روی شانه ی نکیسا بود.ناصر آقا حرکت کرد و دوقلوها پشت سرش در را بستند.از خانه آقا ناصر تا بیمارستان راهی
نبود.خیلی زود به بیمارستان رسیدند.همین که آلما را روی تخت خواباند.دکتر برای معاینه اش آمد.چند دقیقه ایی او را معاینه کرد و دارو و سرم نوشت.بعد
از اطمینان دادن دکتر که آلما حالش خوب است.خیال همگی راحت شد.آقا ناصر بیرون رفت و نکیسا از فرصت استفاده کرد و گفت:عمه شهین؟
شهین نگاه از چهره ی رنگ پریده ی آلما گرفت و نگاهش را به نکیسا دوخت و گفت:بله نکیسا جان!
-خداروشکر آلما خوبه،فقط یه خواهش دارم،لطفا به آلما نگین من آوردمش بیمارستان،هر چی پرسید بگید آقا ناصر زحمتشو کشیده.اسمی از من نبرید.
شهین کنجکاوانه پرسید:چرا؟ نکنه حال بد آلما دلیلش تویی؟
-دلیلش منه تنها نیستم.هر دومون مقصریم.اما فعلا اتفاقی بینمون افتاده که ترجیح می دم فکر کنه من هیچ کمکی بهش نکردم.
-چرا نکیسا؟ چی بین شما پیش اومده؟
نکیسا کلافه کفت:عمه خواهش می کنم بخاطر آلما چیزی نگید.اگه پرسید بگین نکیسا شامشو خورد رفت اتاقش.اصلا هم نفهمید مریضی.
شهین با جدیت گفت:برام توضیح بده نکیسا.
-چشم عمه همه رو میگم اما به وقتش الان درست نیست.
-باشه فردا دوقلوها میرن استخر،ناصرم سرکاره،باید برام توضیح بدی.
-حتما.
شهین با تاسف سرش را تکان داد و گفت:شما دو تا جوون از وقتی نامزدیتون بهم خورده رفتارتون خیلی تغییر کرده.هر چی شکوفه جان گفته درسته،آدم
romangram.com | @romangram_com