#در_تمنای_توام_پارت_115


-بله،بله کم مونده با زبونش آدمو بخوره.

آلما خندید و گفت:هر کی یه جوریه دیگه!

نکیسا عاشق خنده هایش بود.وقتی می خندید مانند بچه ایی بازیگوش می شد.دوست داشت صورتش را غرق ب*و*سه کند.اما نمی توانست.از واکنش های تلخ و

پس زدن های آلما می ترسید.محو شادی و زیبایش شد.سردی را فراموش کرد و به گرمی گفت:خنده هات دیوونه م می کنه.

آلما خنده اش را خورد.مبهوت نگاهش کرد.نکیسا عاشق این زل زدن های بی اختیار آلما بود.اما نمی خواست از خود بی خود شود.بلند شد.دست آلما را کشید .

او را بلند کرد و گفت:بیا دیگه بریم خونه عمه ات نگران می شه.

آلما لبخند زد.شیرینی حرف های نکیسا در وجودش او را سرخوش کرده بود.با شوق با او همگام شد.سوار ماشین که شدند آلما گفت:به عمه نگو بخاطر چی

دعوا شده خیلی حساسه.یه بهونه ی دیگه بیار.

نکیسا متفکرانه گفت:چی بگم؟

-بگو دعوا شده بود رفتی وسط بی هوا ضربه خوردی....

آلما لبخند زد و گفت:هر چند هر چی بگی بازم این عمه خانوم نصیحتاشو می کنه.

نکیسا لبخند زد و گفت:یه کاریش می کنم بلاخره!

ماشین حرکت کرد.این بار هر دو شاد بودند.نه دلخوری به وجود آمده بود نه دعوا! آب ها خوب در آسیاب بود.بدون آنکه گزندی دلشان را بیازارد.....

شهین ترسیده گفت:چت شده نکیسا؟ چرا صورتت زخمیه؟

به سوی آلما چرخید و گفت:آلما این چه وضعیه؟

آلما برای نکیسا که لبخند می زد ابرویی بالا انداخت.نکیسا خلاصه گفت:عمه نگران نباشین،یه درگیری پیش اومد مثلا رفتم پادرمیونی.

-آخه با این وضع؟ صورتت داغون شده.

-اتفاقی نیفتاده،فقط دو تا زخم جزئیه.نگران نباشین.

آلما ریز ریز خندید و گفت:من میرم تو اتاقم لباسمو عوض کنم.

در حقیقت از زیر نصیحت های عمه اش فرار کرد.شهین بی توجه رو به نکیسا گفت:آخه عمه جان،این چه وضعیه؟ اینجا شهر غریبه اس اگه اتفاقی می افتاد من چه جوابی

به پدر و مادرت می دادم؟ درسته خودت مرد هستی،یه کاره مملکتی اما خطر همیشه هست،خودتو درگیر نکن.من همش امروز دلشوره داشتم نگو قراره چی بشه؟.....

همین جور مسلسل وار و بدون وقفه حرف می زد و نکیسا با تمام وجود به حرف آلما رسید.مرتب دعا می کرد آلما بیاید و او را نجات دهد.طولی نکشید که آلما را دید.

با عجز نگاهش کرد.آلما بی صدا خندید.اما دلش برایش سوخت و گفت:نکیسا مثل اینکه گوشیتو تو اتاق جا گذاشتی الان صداشو شنیدم داشت زنگ می خورد.

نکیسا آن لحظه با تمام وجودش قدردانش بود.بلند شد از شهین عذرخواهی کرد و رفت.آلما کنار عمه اش نشست و گفت:عمه از دایانا چه خبر؟ نیومده ارویه؟

شهین که باز گرم شده بود گفت:چرا اتفاقا چند روزیه که اومده خونه آقا جونش،نمی دونه اینجایی و گر نه حتما میومد دیدنت!

شوق در دل آلما جان گرفت.با هیجان گفت:»راست میگی عمه؟ پس برم دیدنش!

-الان؟! بزار بعد از ناهار برو!

-نه نمی تونم صبر کنم،یه ساله ندیدمش الان میرم...فقط عمه شکیبا کجاست؟ صبح که بلند شدم رفتم ببینمش تو اتاق نبودش!

-دیشب که شما خواب بودین با شوهرش رفت.خونه ی مادر شوهرش! مثل اینکه مادر شوهرناراحت بود که نوه ش پیشش نیست رفت اونجا!

romangram.com | @romangram_com