#در_تمنای_توام_پارت_114
کیسا نفس عمیقی کشید و گفت:هوای خوبیه،بیا یکم قدم بزنیم.
آلما با صدای خفه ایی که نگرانیش را نشان می داد گفت:صورتت چی؟
نکیسا با اخم گفت:نمی خوام نگرانم باشی،بهش احتیاجی ندارم.
باز هم همان نکیسای تلخ شد.آلما دل آزرده با او هم قدم شد.زیر چشمی به صورت او نگاه کرد.گوشه ی لبش و بالای ابروی سمت راستش زخمی شده بود.
اما با این حال هیچ از جذبه و غرورش کم نشده بود.نکیسا بدون آنکه نگاهش کند پرسید:چرا نگرانم بودی؟
آلما جوابی نداشت.سکوت کرد.چه می گفت؟ قلبش بی قرار بود و تمنای خواستنش را داشت.اما غرور نکیسا سد محکمی بود که آلما در خود توان شکستنش
را نمی دید.نکیسا کلافه از سکوتش به طرفش برگشت و گفت:چرا ساکتی؟ بدم میاد سوال بپرسم جوابمو ندی.
-چی بگم؟
پوزخندی روی لبهای نکیسا نشست و گفت:خودتم نمی دونی چی می خوای؟
آلما در دل گفت:چرا می دونم،تو رو می خوام اما فراموش کردن همه ی این اتفاقا برام سخته.نمی دونم چرا ته دلم هنوز نمی تونم ببخشمت؟ شاید اگه دلم صاف
می شد الان قضیه فرق می کرد.
نکیسا پوفی کشید و به درختی که در نزدیکیشان بود اشاره کرد و گفت:بیا اینجا بشین.
هر دو زیر سایه درخت نشستند.نکیسا پرسید:این پسره چطور به تو خورد؟
-نمی دونم،حواسم رفت به مغازه ها،داشتم ویترینا رو نگاه می کردم که بهم تنه زد.حالا که من هیچی نمی گم می خوام بزارم برم اون ول کن نیست.
نکیسا طلبکارانه گفت:نمی تونستی به من بگی؟
پوزخند محوی روی لب های آلما جا خوش کرد و گفت:تو اصلا حواست به من بود؟!
نکیسا به چهره ی گرفته آلما زل زد و گفت:چرا باید حواسم باشه؟ خودت گفتی ازم دور باش.منم ازت دوری کردم.مگه همینو نمی خواستی؟ من طبق خواسته
خودت عمل کردم.
آلما آه کشید.لعنتی چرا فراموش نمی کرد؟ از این یادآوری عذاب آور دلزده بود.دوست داشت از اعماق وجودش بر سرش فریاد می کشید و می گفت:که آ*غ*و*شت
نیاز من است،خواستنت آرزوی من است،دور شدنت مرگ من است...
اما نگفت .بق کرد.زیر لب گفت:فراموش کن،اذیتم نکن!
صدای پچ پچی که از پشت سرشان می آمد.مانع جواب دادن نکیسا شد برگشت.زوج میانسالی روی تکه ایی سنگ کمی آن طرفتر از آنها بدون آنکه به دنیای اطراف
توجه کنند.در حال نجوای عاشقانه بودند.لبخندی محو روی لبهای هر دو نشست.آلما گفت :فک کنم عاشق هم باشن.
-اوهوم،انگار!
زیر لب گفت:همین جور مثله من که عاشق توام!
ناگهان لبخندی روی لب آلما کاشته شد.با شیطنت گفت:اگه الان بیتا اینجا بود می گفت بریم پشت سرشون بترسونیموشون از این فاز بیان بیرون!
نکیسا لبخند زد و گفت:این دوستت که کلا خله!
از استقبال از رمانم ممنون..دوس دارم به اون رمانم هم سر بزنین منتظرتونم.
آلما با اخم و خنده گفت:نخیرم اون فقط شیطون و پر انرژیه.
romangram.com | @romangram_com