#در_تمنای_توام_پارت_111
آلما با حیرت نگاهش کرد.این لحن سرد و کلماتی که مانند آبشاری سرد و پر فشار بر تنش می ریخت او را جمع تر کرد.آب دهانش را قورت داد.نکیسا آخرین ضربه
را زد:حالا بهتره بری بخوابی دختر کوچولو،انگار زیادی بهت فشار اومده بهت خوش گذشته خیالات برت داشته!
آلما با حیرت نگاهش کرد.وقتی به خود آمد که درون اتاق دیگری روی تخت نشسته بود.در تمام مدت به این فکر می کرد که یک شوخی توانست حرف دل نکیسا را
رو کند.چه خوب که فهمید احساس اصلی نکیسا هیچ تغییری نکرده و هنوز همان مرد مغرور و لجباز گذشته است که غیر خود نمی تواند کسی را دوست داشته باشد.
این بار اشک نریخت.فقط از خود بیزار بود که به راحتی تسلیم می شد و نکیسا از او سو استفاده می کرد.باید رابطه اش را محدود می کرد.نزدیک شدن بی حد به نکیسا
نتیجه اش این کلمات شکنجه آمیز بود.روی تخت دمر افتاد.زیر لب گفت:بازم له شدی آلما، دیدی دوست نداشت، دیدی این همه نزدیکی برای مسخره کردنت بود.
می خواست گولت بزنه و گرنه از این مجسمه سنگی عشق محاله.گول خوردی آلما، گول خوردی....
زمزمه هایش همه شکایت بود.غافل از آنکه نکیسا داشت می سوخت.حرفهای آلما خنجر شده بود و بی رحمانه بر قلبش فرود آمده بود.این همه بی مهری دیوانه اش کرده بود.
چرا نتوانسته بود او را اسیر کند؟ غرور خرد شده اش حتی با آن حرف هایی که به آلما گفته بود هم ترمیم نشد.یک آ*غ*و*ش گرم و خواستنی چطور به یک باره سرد شده
چون مترسکی که تنها در دل مزرعه در سرما می لرزید.شقیقه اش را محکم فشار داد.هر کاری کرد نتوانست از آلما بیزار شود.عاشقانه این دخترک سرد را می پرستید.اما
دیگر نمی توانست مثل قبل خود را کوچک کند.ترجیح می داد این عشق می مرد تا بار دیگر غرورش شکسته شود.این حرف آخرش بود.که در قلبش مهر تایید گرفت.....
*****************
بدون توجه به آلما پشت میز صبحانه نشست.حتی یک نگاه را هم دریغ کرد.و آلما با حسرت نیم نگاهی به او انداخت.اما برای آنکه لو نرود خود را با چای شیرینش سرگرم
کرد.نکیسا صبحانه اش را خورد و رو به آلما به سردی گفت:دیروز صندلت خراب شد.می خوام برم بیرون باهام بیا یکی برات بگیرم.
آلما هم به همان سردی گفت:ممنون احتیاجی ندارم.
-خیلی خب خودم تنها میرم،خودم خرابش کردم پس موظفم برات بگیرم.حالا چه با تو چه بی تو!
آلما با لجبازی گفت:احتیاجی ندارم بی خود خرج نکن.
شهین با کنجکاوی پرسید:اتفاقی افتاده؟
آلما و نکیسا همزمان با هم گفتند:نه عمه.
شهین لبخندی زد و گفت:پس آلما جان،چرا می خوای تو خونه بشینی؟ نیومدی که همش ور دل من باشی برو بگرد.تو خونه باشی که چی؟
آلما با اخم گفت:حوصله ندارم عمه.
شهین در جوابش گفت:پاشو دختر، عین پیرزنا نشستی میگی حوصله ندارم! پاشو برم نبینم اینجا باشی وای به حالت!
آلما با ناراحتی و اخم گفت:عمه!
شهین با تحکیم گفت:برو میدونم بری و بیای حالو هوات عوض میشه.
نکیسا از درون قلبش از این همراهی خوشحال بود.اما چهره اش همچنان سرد و خونسرد بود.آلما با اخم بلند شد و گفت:الان حاضر میشم.
به اتاقش رفت.اما به عمد تا می توانست به خود رسید تا لج نکیسا را درآورد و البته موفق هم شد.نکیسا با اینکه با دیدن او با آن تیپ و قیافه خوش آمده بود و در دل زیبایش
را تحسین کرد اما حرصش گرفت که با این قیافه او را با خود به خیابان و پاساژها ببرد.اما از آنجا که به خود قول داده بود سرد باشد هیچ حرفی نزد.مثل همیشه مغرورانه
سوار اتومبیلش شد.بدون آنکه به احترام خانم جوانی که همراهش است در جلو را باز کند.آلما که از این همه بی تفاوتی حرصش گرفته بود برای اینکه تلافی کند در
عقب را باز کرد و نشست.نکیسا با عصبانیت به سویش چرخید و گفت:مگه من رانندتم که عقب نشستی؟ پاشو بیا جلو!
romangram.com | @romangram_com