#در_تمنای_توام_پارت_110


آرامش ذره ذره بر تنش،بر روحش و بر قلبش با کلمات شاید زیبا و شاید نا زیبای نکیسا بر جانش تزریق می شد.نکیسا یک دست آلما را آزاد کرد.به آرامی گره روسری

او را شل کرد.نگاهش هنوز تمنای او را داشت.خم شد ب*و*سه ی نرمی روی چانه ی خوش فرم آلما نهاد.آلما رام شده از این ب*و*سه ی شیرین لرزید.هر چند ترسی ته

دلش او را مجبور به فرار می کرد اما خواستن و ماندن قوی تر پنجه می کشید.

چشمانش از برق اشک می درخشید.نکیسا بار دیگر ب*و*سه ی گرمی روی پیشانیش نهاد.دوباره نگاه هایشان به هم دوخته شد.م*س*ت این عشق بازی نگاه بودند.

انگار زمان به ابدیت پیوسته بود و کمی آنطرفتر ناقوس زمان از حرکت ایستاده بود.افسون ب*و*سه ایی وسوسه انگیز بر لبهای بی تاب یکدیگر آن دو را دیوانه کرده بود.

هر چند این م*س*تی دوامی نیافت.چون صدای در اتاق مانند تبری که بر تنه ی درخت می کوفت هشدار از نابودی این حس و حال خاص می داد.آلما ترسیده با تقلا خود

را از آ*غ*و*ش خواستنی محبوب نجات داد و با اشاره به نکیسا به او فهماند که باید مخفی شود تا کسی نفهمد به اتاق او آمده است.نکیسا سرش را تکان داد و پیراهنش را

پوشید.آلما از فرصت استفاده کرد و پشت در مخفی شد.نکیسا به طرف در رفت.آن را باز کرد.با دیدن شهین مودبانه سر خم کرد.شهین با لبخندی نمکین لیوان شربت

را به طرفش گرفت و گفت:برای آلما بردم،دلم نیومد نخورده بخوابی.

نکیسا از این محبت شهین لبخند زد و گفت:ممنون زحمت کشیدین.

-نوش جون پسرم!

نکیسا سینی شربت را از شهین گرفت.بار دیگر تشکر کرد.شهین که رفت.در را بست سینی را روی اولین میز نهاد.به طرف آلما برگشت.آلما دستی به صورتش کشید

که با لبخند شیطنت آمیز نکیسا که زل زده به او می نگریست مواجه شد.سرخ شد.نکیسا از خجالتش بلند خندید.آلما از این خنده بلند جا خورد.آنقدر شرمزده شده

بود که فرار را بر قرار ترجیح داد.به سرعت از کنار نکیسا گذشت که نکیسا فورا دستش را گرفت.آلما نگاهش را به زمین دوخت و گفت:ولم کن.

نکیسا خیلی جدی گفت:آلما به اتفاقی که افتاد فک نکن اشتباه من بود.

آلما در دل گفت:نه اشتباه هر دومون بود.اونقد تسخیر شدیم که خودمونو گم کردیم که نباید پرده ها دریده بشه.

آلما بدون آنکه نگاهش کند گفت:نباید این اتفاق می افتاد.

-گوش کن دختر خوب،بعضی وقتا آدما یه کارایی می کنن که از اختیارشون خارجه.

آلما با این حرف برآشفت.نگاه طوفانیش را به او دوخت و گفت:اما تو اختیارمون بود.

-بزرگش نکن آلما هیچ اتفاقی نیفتاده.

پوزخندی روی لبهای آلما جا خوش کرد.در دل گفت:حرمتا شکست،دیگه قرار بود گه اتفاقی بیفته؟ من آ*غ*و*ش تو رو تجربه کردم،ب*و*سه هاتو...ازش ل*ذ*ت بردم،تویی که

نامحرم منی،تویی که من نفهمیدم حست عشق بود یا ه*و*س! منی که ه*و*س خواستنت رو عشقم تاثیر گذاشت.چرا اتفاقی نیفتاده؟

آلما با اخم گفت:اتفاق اینه که ما تسلیم شدیم،احمقانه ترین کار دنیا!

نکیسا کلافه نگاهش کرد و گفت:فراموشش کن دیگه تکرار نمیشه.

آلما احساس عجز و بیزاری از خود می کرد.از اینکه آنقدر تحت تاثیر احساسات قرار گرفته بود که به راحتی بدون هیچ تلاشی تسلیم آ*غ*و*ش نکیسا شده بود از خودش

بدش آمد.دستش را کشید و گفت:هیچ وقت دیگه تکرار نمیشه هم خودم قول میدم هم به تو! از خودم بدم میاد.

نکیسا درمانده نگاهش کرد.نمی دانست چرا هر وقت به آلما نزدیک می شد آلما دلزده او را ترک می کرد.حرصش گرفت.گفت:چرا هر چی نزدیکت میشم تو ازم دور میشی؟

شیطان دوباره در وجودش نشست.تمام وجودش برای اذیت کردن نکیسا یک صدا شده بودند.قیافه اش را جدی گرفت و با اخم گفت:چون نمی خوام بهم نزدیک بشی

،چون دلم تو رو نمی خواد،چون برام مردی مهم نیستی،من یه روزی مردی به نام نکیسا رو دوس داشتم اما الان نه،ازم دور باش.بودنت آزارم میده،می فهمی؟

romangram.com | @romangram_com