#در_تمنای_توام_پارت_11


نکیسا به رفتنش نگاه کرد و گفت:خودشیرین!

آلما فورا با کمک زری خانم چند فنجان چای ریخت و به سالن برگشت.چای را جلوی همه گرفت اما همین که جلوی نکیسا گرفت با اخم گفت:

-نمی خورم

آلما با ناراحتی سینی را روی میز نهاد و فنجان چایش را برداشت که نکیسا گفت:

-لطفا نامزدی رو شلوغش نکنید،فقط فامیل درجه یک رو دعوت کنید.

شکوفه گفت:آره نظر منم همینه،شلوغش نکنیم وقتی قراره عقد هم یه جشن داشته باشیم پس الان شلوغش کردن ریختو پاشه اضافیه.

ساسان متفکرانه گفت:هر جور میل خودتونه،دعوت مهمونا به عهده خودتون!

نکیسا نفس راحتی کشید که درو چشم کنجکاو آلما نماند.با خود فکر کرد که رفتار نکیسا اصلا برحسب علاقه و رضایت به این ازدواج نیست پس چرا قبول

کرده را نی دانست.

*********

فصل چهارم





از اینکه دوشادوش نکیسا درون پاساژها به دنبال لباس نامزدی راه می رفت احساس غرور می کرد.نگاه های تحسین آمیز دختران جوان که مشتاقانه به

نکیسا زل می زدند با اینکه حسادتش را تحریک می کرد اما به خود افتخار می کرد که صاحب مردی مثل او شده است....

پیراهن طلایی رنگی پشت ویترین مغازه ای توجه اش را جلب کرد با اشتیاق رو به نکیسا گفت:

-بیا این پیرهنو ببین چقد خوشگله!

نکیسا به پیراهن نگاه کرد واقعا زیبا بود و مطمئن بود به تن لاغر آلما می آمد اما با بدجنسی گفت:

-این مناسب نیست ،زیادی ل*خ*ته،بهتره یه چیز دیگه انتخاب

کنی.

آلما اخم هایش را درهم کشید و با دلخوری گفت:این پنجمین پیرهنیه که انتخاب کردم تو میگی بدرد نمی خوره.

نکیسا سرد نگاهش کرد و گفت:مشکل خودته با من اومدی خرید پس هرچی من میگم می پوشی.

آلما به آرامی گفت:خب تو انتخاب کن تا من بپوشم تو که تا حالا چیزی انتخاب نکردی.

نکیسا با نفرت نگاهش کرد .از اینکه آلما همیشه جلویش ضعیف بود و کوتاه می آمد حالش بهم می خورد.با اخم گفت:

-بیا بریم

ته پاساژ مغازه ای بود که لباس شب آبی تیره ایی داشت.تقریبا پوشیده بود و زیبایی آنچنانی هم نداشت مگر از روی سرشانه طرف راست تا روی شکم به

حالت زیگزاک سنگ دوزی داشت لبخندی روی لبهای نکیسا نشست و گفت:

-بیا پیداش کردم.

با آلما وارد مغازه شدند از فروشنده که خانم جوانی بود خواست تا لباس را بیاورد آلما با تعجب گفت:

romangram.com | @romangram_com