#در_تمنای_توام_پارت_107


آلما خود را در این دادگاه بی انصاف محکوم می دید.بغض کرد.دوباره در مقابل نکیسا ضعیف شده بود.نکیسا بی توجه به حالت او فریاد کشید:مگه با تو نیستم؟

-به خدا من قصدی نداشتم..چرا اینجوری می کنی؟ مگه ازش شماره گرفتم؟ یا کاری کردم که جرم باشه؟ چند تا سوال پرسید جواب دادم.

نکیسا عصبانی بود.آلما را فقط حق خود می دانست.حالا آلما را با مرد جوانی دیده بود که با یکدیگر صحبت می کنند.انگار آتش بر خرمن وجودش ریخته بودند.

بدون رحم به قیافه ی ترسیده و مضطرب آلما داد زد:تو بیجا کردی.نمی تونستی بری یه جا دیگه بشینی؟

آلما از این فریاد بغضش ترکید.روی زمین نشست.صورتش را با دست پوشاند و گریست.نکیسا متعجب و شرمنده نگاهش کرد.این گریه آب سردی بود بر آتش عصبانیتش.

خیلی تند رفته بود.کلافه و پریشان از این گریه کنار آلما زانو زد و با دلجویی گفت:گریه نکن،میدونم نباید سرت داد می زدم،دست خودم نبود عصبانی بودم..

نتونستم تحمل کنم با یه مرد غریبه داری حرف می زنی.

آلما آنقدر ناراحت و شوک زده بود که با بغض و گریه گفت:برو بیرون از اتاقم.

نکیسا آشفته دست دراز کرد دستهای آلما را گرفت و گفت:ببخشید.من دیوونه شدم.

آلما با اخم و گریه دستانش را از میان دستهای گرم و خواستنی و پر تمنای او بیرون کشید و گفت:کارتو توجیه نکن،از اتاقم برو بیرون..واقعا رو چه حسابی دایی

منو دست تو امانت داده؟

نکیسا دست دراز کرد موهای آشفته آلما را که روی پیشانی ریخته بود را کنار زد و گفت:ببخشید.من فقط ترسیدم،درکم کن.

آلما با خشونت او را هل داد و گفت:برو بیرون تا جیغ نکشیدم.

نکیسا به ناچار بلند شد.نگاه تلخش را روی صورت خیس و بارانی آلما پاشاند و با ناراحتی از اتاق خارج شد.آلما با گریه رفتنش را نگاه کرد.کاش نمی رفت.

چقدر محتاج آ*غ*و*شش بود که آرامش کند.بعد آن فریادها و اخم های که بی دلیل نصیبش شده بود باز هم محتاجش بود.اما او رفت.خودش بیرونش کرد.با عصبانیت

شالش ر درآرود و روی زمین پرت کرد و گفت:خدا،آخه تا کی؟ ضعیفم،نگام کن ضعیفم.اصلا منو می بینی؟ به خدا نمی کشم.نمی کشم.

ناله اش

به جایی نرسید.غصه داشت و کاری از دستش بر نمی آمد.خسته بود از این عشق.بلند شد.دست و صورتش را شست.لباسهایش را عوض کرد و خود را به دست خواب

سپرد تا از این فشار رهایی یابد.....نکیسا عشق،تعصب و حسادت را درهم آمیخته بود.نمی توانست حسادت عیانش را کنترل کند.دست خودش نبود.همین که آلما را

با مردی دیگر می دید کلافه می شد.به سرش می زد.هر کاری می کرد که او را تنها برای خود نگه دارد.زندگیش شده بود.نمی توانست او را از دست دهد.اما

اینکه گریه اش را درآورده بود خیلی کلافه بود.روی تخت دراز کشید.روشش برای برخورد اصلا درست نبود.آنقدر حرص،عصبانیت و حسادت احاطه اش کرده بود که یادش

رفته بود باید به گونه ی دیگری با آلما برخورد کند.نه اینکه آنطور و*ح*ش*یانه سرش داد می کشید.چقدر پشیمان بود.مثل همه ی اتفاق های پیشین.زیر لب زمزمه

کرد:نکیسا درست شو..با این کارات از دستش نده.آلما یه سرباز یا یه استوار زیر دستت نیست.اون یه دختره پر از احساس،اینجوری نرنجونش.

همیشه اول داد و بیداد می کرد،یکی را ناراحت می کرد و بعد پشیمان می شد دقیقا مانند الان که محبوبش محب*و*س در اتاق می گریست.....آهی کشید و به خودش

قول داد که فردا درستش می کند.

***********

آلما به سردی جواب سلامش را داد.حس کرد که بخشیده نشده اما امیدوار بود بتواند دل دختر جوان را نرم کند.از لابی که می گذشتند آلما چشمش به شایان افتاد

که با تمانیه قهوه می نوشید.اخم کرد و زیر لب گفت:پسره ی خوناشام همش تقصیر تو بود..

شایان با دیدن دختر جوان اخمویی که دیشب ملاقات کرده بود لبخند زد و برایش دست تکان داد.اما آلما اخمی غلیظ تر مهمانش کرد و بی توجه به او و مردی که استوار

romangram.com | @romangram_com