#در_تمنای_توام_پارت_103


شکوفه آهی کشید و به همراه همسرش داخل شد.....

تو همون عشق آریایی

من اون مجنون

می خوامت دوست دارم من

از دل و از جون

نکنه یه وقت بفروشی دلتو ارزون

بیا تا که دست به دست هم

نو امیدی بدیم به دست هم

ما که دل بستیم به عشق هم

نگیری این عشقو دست و کم

تو شعرا و ترانه ها

می خونن از عشق پاک ما

عشقی نیست مثله عشق ما

توی دنیا بین آدما

(مصطفی فلاحی)

فقط به این آهنگ گوش می داد.بغض چون دیوی و*ح*ش*یانه گلویش را می فشرد.چرا مثل این ترانه آنقدر عاشق نبودند؟ چرا دل شکن یکدیگر شده بودند؟

ضربات احساسی که به قلبهایش وارد می شد قلبش را بیشتر اذیت می کرد.از این عشقی که معلوم نبود قرار است او را به سمت کدام جاده بکشاند خسته بود.

دوست داشت مثل خوابی یکباره از خواب می پرید.انگار نه انگار.اما این عشق نه خواب بود نه سراب.به مردی که کنارش با آرامش رانندگی می کرد نگاه کرد.با همه

وجودش او را می خواست اما تردیدی اسیر در قلبش او را مانع می شد.بین خواستن و نخواستن دست و پا می زد.حس می کرد قلبش هنوز جا برای ترمیم دارد.تا

کامل آن اتفاق را فراموش نکرده بود.هرگز نمی توانست او را بپذیرد...نکیسا زیرچشمی به او که غرق در افکار خود بود نگاه کرد.دوست داشت بداند که چیزی او

را آنقدر در افکارش زندانی کرد که بی توجه به جاده و اوست.اما او ذهن خوان نبود.از این سکوت اجباری بیزار بود.برای آنکه حرفی زده باشد گفت:آلما بهم یه چای میدی؟

آلما از این صدایی که در همه وجودش طنین انداز شد به خود آمد.بغضش را به زحمت قورت داد و به سویش برگشت و گفت:الان.

فلاکس را از زیر پایش درآورد . در فنجان روی داشبورد چای ریخت اما آن را به دستش نداد و گفت:نگه دار چایتو بخور.

نکیسا متعجب پرسید:واسه یه فنجون چای نگه دارم؟

آلما با سرتقی گفت:آره،نمی خوام به کشتنمون بدی.

نکیسا با اطمینان گفت:نگران نباش حواسم هست.

آلما با سماجت گفت:حادثه خبر نمی ده.پس نگهدار تا چای بدم و گرنه خبری نیست.

نکیسا به لجبازی آلما خندید و گفت:چقد تو سرتقی دختر..چشم خانوم نگه می دارم.

بلاخره در مسافتی که بین کوه ها می گذشتند جایی برای پارک پیدا کردند و توقف کردند.آلما فنجان را به دستش داد.نکیسا با ل*ذ*ت عطر چای را به شامه اش فرستاد.

romangram.com | @romangram_com