#در_تعقیب_شیطان_پارت_87
منظورت چیه؟ پدر و مادرم اهل این چیزا هستن جادوگرم هستن.
لیلا با تعجب گفت :جدا؟ چطور ممکنه؟ آخه توی کتابام خوندم که مسایلی از این دست باعث میشه تا انرژی های جادویی بلوکه بشه . حالا بی خیال زود باش بریم سالن غذا بخوریم.
به همراه لیلا به سالن بزرگ قلعه رفتم بعد از کمی غذا خوردن با هم به طرف قلعه ی کوچکی که در محوطه ی قلعه ی بزرگ بود رفتیم. تمام دیوارای داخل قلعه به رنگ سیاه بود و اگه یکی دو تا پنجره ی روی دیوار ها نبود نمی تونستی بفهمی که الان روزه یا شب. یه تخته ی سیاه روی دیوار نصب بود و چیزی حدود صد تا صندلی و میز توی کلاس بود.
کنار لیلا پشت یکی از میز ها نشستم و کم کم بقیه ی بچه ها هم اومدند خیلی وقت بود که خبری از شادی نداشتم دلمم براش تنگ شده بود اما نمی دونستم تو چه گروهیه و حتی از خوابگاهش هم بی خبر بودم.
بعداز اینکه تموم صندلی ها پر شد زنی که ردایی به رنگ قرمز داشت وارد کلاس شد و پشت میز استاد ایستاد با ورودش همه از جا بلند شدیم و با اجازه ی خانوم نشستیم.
زن که صدای خیلی نازک و ریزی داشت گفت:
- سلام من پروفسور الیزابت هارت هستم. استاد اصول ابتدایی جادوگری.
بعد همه ی بچه ها یک صدا گفتند خوشبختیم پروفسور.
زن کلاهش رو از سرش کنار زد و موهای خرمایی و صافش مشخص شد چهره ای آروم داشت به نظر زنی مهربون میومد چشمایی مشکی با ابروهایی نازک یه بینی متناسب با چهرش هم توی صورتش خودنمایی میکرد لبخند عجیبی داشت که خیلی راحت استرسامو ازبین می برد.لپاش هم کمی مایل به قرمز بود.
استاد: خب بچه ها من اینجام تا اصول اولیه ی جادوگری رو بهتون آموزش بدم . شماعضو گروه Assassin Hexe r ها هستید پس عناصر مختلفی در بدنتون دارید و می تونید سطحی گسترده تر از جادو رو اجرا کنید.
بعد از این حرف به طرف تخته رفت و گچ سفید رنگی رو برداشت و یه دایره ی بزرگ رسم کرد و گفت: فرض کنید که این دایره ی بزرگ انسانه.
بعد از این حرف با یک خط تقریبا کلفت دایره رو به دو قسمت مساوی تقسیم کرد و گفت: این خط رو در نظر داشته باشید باهاش کار داریم.
romangram.com | @romangram_com