#در_تعقیب_شیطان_پارت_64


من: راستی این امتحانات چجوریه؟

- مشخص نیست سطوح امتحانات رو انجمن نیمه تاریک مشخص می کنه و تا روز امتحان کسی ازش خبری نداره حتی مدیرمدرسه. تو باید تا می تونی از تاریخ جادوگری تا اوراد و طلسم ها و افسون ها رو یاد بگیری تا حالا که هر آزمونی برگزار شده 90 درصدش آزمون اجرای جادو و طلسم بوده پس بیشتر روی یاد گیری جادو دفاع هجوم اجرای طلسم و افسون کار کن مطمئنم که موفق میشی.

- هومم تو چی آموزش میدی؟

- گفتم که من مبارزه با جادوی سیاه رو آموزش میدم. هر چی باشه قبلا یه جادوگر تاریک بودم.

از حرفش مو به تنم سیخ شد. جمله ی آخرش رو خیلی آروم گفت باورم نمی شد که ساسان یه جادو گر تاریک بوده باشه. اگه تاریک بوده پس چطور الان داره به جادوی سفید کمک می کنه؟

- بی خود فکر خودت رو مشغول نکن به وقتش همه چیز رو متوجه میشی.

حالا هم کمی استراحت کن. بعد این حرف کلمه ای رو گفت و یه ظرف پر از غذا در مقابلم ظاهر شد .

ساسان: کمی غذا بخور بهش نیاز داری. می دونم که خیلی گرسنه ای.

اینو گفت و از اتاق خارج شد. به نظر خیلی افسرده میومد. نمی دونم چش بود من هر جور شده باید از داستان این ابوالهول بد اخلاق با خبر بشم. حالا هر چی می خواد بشه بشه.

بعد از خوردن غذا روی تخت دراز کشیدم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم به خواب رفتم. با کشیده شدن پتو از روم از خواب پریدم. کمی با حالتی گنگ به اطراف نگاه کردم نمی دونستم کجام در واقع هنوز منگ خواب بودم. بعد از چند دقیقه تونستم موقعیت رو درک کنم. هوا تاریک بود و نور ماه به طور مستقیم به چهرم می تابید از این ارتفاع آسمون خیلی نزدیک تر به نظر می رسد. نمی دونم چرا احساس می کردم که یه نفر نگام می کنه؟

یه دفعه یاد مخفی گاه قبلی افتادم و از ترس مو به تنم سیخ شد سریع به اطرافم نگاه کردم تا مبادا باز جسدی از سقف اتاقم آویزون باشه یا یه چیز عجیب و غریب دیگه اما هیچی ندیدم. همه چیز در سکوت مطلق بود. آروم از روی تخت بلند شدم و به کنار پنجره رفتم خورشید از خط افق در حال نمایان شدن بود از دور خیلی زیبا به نظر می رسید. صدایی که از پشت سرم شنیدم توجهم رو جلب کرد و نا خود آگاه به طرف عقب برگشم و دیدم که مجسمه ی چوبی ای که روی زمین بود به آرومی در حال حرکت کردنه!!! از تعجب خشکم زده بود یعنی توهم زده بودم؟ نه با وجود دنیای جادوگری و امثال اینا توهم معنایی نداره هر چیزی ممکنه وجود داشته باشه.مجسمه خیلی آروم روی زمین کشیده می شد و در نهایت در گوشه ی دیوار متوقف شد یه دفعه صدای زنگ وحشتناک ساعت دیواری به گوش رسید. صدای زنگ مثل صدای ناقوس بود چنان ارتعاشی داشت که انگار صداش داره توی مغزت می پیچه. بعد از قطع شدن صدا دستام رو آروم از روی گوشم برداشتم و آروم به طرف ساعت حرکت کردم یه دفعه عقربه های ساعت به سرعت شروع کردند به چرخیدن. نمی دونستم چه اتفاقی داره میوفته فقط احساس وحشت عجیبی می کردم عقربه ها خلاف جهت ساعت می چرخیدن و به حدی تند می چرخیدند که نمی شد عقربه ها رو دید. یه دفعه در با شدت باز شد و ساسان با چوبی که توی دستش داشت به طرف ساعت نشونه رفت و گفت: پرش اسپرایت ( Perish Sprite ).


romangram.com | @romangram_com