#در_تعقیب_شیطان_پارت_17
همینطور که روم رو بر می گردوندم گفتم: از بچه ها می گیرم. اگرم نشد کل کتاب رو می خونم.
اینو گفتم و به طرف بوفه حرکت کردم. دیگه چیزی نمونده بود که به بوفه برسم که دیدم شادی داره دنبالم می دوه.
چند لحظه ایستادم تا بهم برسه. با رسیدن به من متوقف شد و دستش رو روی زانوش گذاشت تا نفسش آروم بگیره.
بی تفاوت گتم: چته مگه داری سر میبری؟
شادی که نفسش جا اومده بود گفت: دیوونه منو بگو که می خواستم یه خبر داغ بهت بدم.
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم: خبر داغ؟
- بعللله.
- خب بفرمایید نطق کنید منتظرم.
- فکر کردی خبر خوب رو اینطوری میدم بهت؟ باید اول منو یه قهوه مهمون کنی.
- باشه بابا بیا بریم تو بشینیم.
با هم وارد بوفه شدیم و پشت میز همیشگیمون نشستیم و دو تا قهوه ی شیرین با کیک سفارش دادیم.
- خب حالا بگو ببینم خبرت چیه؟
romangram.com | @romangram_com