#در_تعقیب_شیطان_پارت_162


بعد از پنج دقیقه تونستم تموم دانسته های مربوط به ساخت ابزار های جادویی رو به پریسا منتقل کنم. هرگز نمی خواستم پریسا به این طریق مهارتی رو یاد بگیره چون از این طریق فقط علم و اطلاعات بهش منتقل میشه اما تجربه ی استفاده از این اطلاعات جز با تمرین ممکن نبود. اما مهلتی نداشتم باید زودتر آمادش می کردم نمی خوام گذشته ی نحسم دوباره باعث بشه که یکی رو از دست بدم. این بار دیگه جایی برای اشتباه کردن نداشتم.

************

بعد از اینکه پاتریک اطلاعات و مهارت هاش رو به من منتقل کرد احساس خیلی عجیبی داشتم نوعی انرژی خاص و شگفت انگیز درون رگ هام احساس می کردم. درون رگ هام احساس خنکی می کردم انگار که آب سرد رو درون رگ هات تزریق کرده باشند .

من: پاتریک؟

- جانم؟

- این چه احساسیه که دارم؟

- نگران نباش بدنت هنوز به این انرژی عادت نکرده به زودی سرما از بین میره و بدنت به حالت عادی بر می گرده.

دقیقا می دونست داره چیکار می کنه. مگه میشه یه پسر تا این حد به این جادو ها مسلط باشه؟ چطور امکان داشت تا این حد قدرتمند باشه تا جایی که بدونه که چه حسی الان تو بدنم دارم.

پاتریک: من دانسته های مربوط به ساخت ابزار های جادویی رو بهت منتقل کردم اما تجربه رو نمیشه منتقل کرد برای اینکه بتونی تو استفاده از طلسم های این مهارت موفق و قوی بشی باید تمرین کنی.

در زمانی که دستش روی سرم بود و داشت انرژیشو بهم منتقل می کرد یک احساس وحشتناک تو وجودم نمایان شد انگار که داشتم فکر پاتریک رو می خوندم درد وحشتناکی تو قلبم بود نمی دونم اون علایم نشانه ی چی بود صحنه هایی در مقابل چشمام مجسم می شد صحنه ی مرگ تک تک افراد رو می دیدم ریخته شدن خون ها رو می دیدم رودخانه ی خون، درخت های قرمز غم بسیار وحشتناکی تو قلبم احساس می کردم آره اون صحنه صحنه ی جنگ هفت سال پیش بود و اون درد غم های پاتریک بود. واقعا خیلی درد کشیده بود. چطور این همه درد رو تحمل می کرد؟ هیچ قلبی طاقت این همه مصیبت رو نداره تک تک خانوادش تک تک دوستاش جلوش می مردن و اون کاری از دستش بر نمیومد آسمون هم گرفته و ابری بود اون روز وقتی جنگ تموم شده بود هزاران هزار جسد توی دشت های اطراف قلعه افتاده بود تک تک جسد ها رو با دستای خودش دفن کرد یک قبرستون بزرگ از جسد های جنگ به وجود اومده بود.

من: پاتریک؟


romangram.com | @romangram_com