#در_تعقیب_شیطان_پارت_150
لرد ملفیسنت داشت تسخیرت می کرد.
با شنیدن این حرف پریسا روی زانو هاش نشست و ترس تو چشماش رخنه کرد.
- یعنی چی؟
- تو داشتی تمرین می کردی که با رها شدن انرژی از دستت انفجاربزرگی رخ داد وقتی خودمو بهت رسوندم دیدم زخمی شدی و داری هزیون میگی روی دستت هم نوشته شده بود چه زیباست مرگ در آغوش شیطان. با شنیدن هزیون هات فهمیدم که داره به ذهنت نفوذ می کنه برای جلوگیری از تسخیر ذهنت مجبور شدم یک جادوی سیاه ضد تسخیر رو انجام بدم جادویی که مربوط به دنیای الفهاست برای انجام تشریفاتش مجبور شدم رگ دستم رو بزنم در طول انجام جادو قلبم نزدیک بود به تسخیر نیروهای تاریک در بیاد اگه یه لحظه دیر تر بر می گشتی تو تاریکی سقوط می کردم. بعد نجات دادنت چون خون زیادی از دست داده بودم بیهوش شدم و بعدش هم تو تخت بیدار شدم.
- تو برای من زندگیت رو به خطر انداختی؟ چرا چرا این کار رو کردی؟
- خب شاید چون وظیفم محافظت از تویه.
هه محافظت . خودمو که نمی تونم گول بزنم.
- چه وظیفه ای باعث میشه تا یک نفر بخواد جونش رو برای دیگری بده؟
حرفش منطقی بود چه وظیفه ای واقعا؟ یعنی چه بلایی سرم اومده بود؟ چرا اینقد مهربون شدم من هزاران نفر رو کشتم همرزمام در کنارم پر پر شدند خانوادم نابود شد خواهر کوچولوم مریم تو جادوی سیاه تهی شد اما هرگز نخواستم جونمو براشون فدا کنم؟ چرا ؟ چون به هیچی جز انتقام فکر نمی کردم اما حالا برای یه دختر غریبه تا این حد پیش رفتم؟ چرا واقعا؟
برای رد گم کردن مجبور شدم حس کنجکاویش رو تحریک کنم .
از روی صندلی بلند شدم و به طرف در رفتم وقتی به در رسیدم کمی ایستادم و گفتم: چون نمی خوام تاریخ دوباره برام تکرار بشه. اینو گفتمو از در بیرون رفتم. حقیقت داشت دیگه نمی خواستم اینقدر خون ریزی ببینم دیگه بسم بود با این سنم حس می کردم که یک آدم 100 ساله هستم به اندازه کافی مرگ عزیزانم رو دیدم دیگه نمی خوام مثل سنگ خودمو قوی نشون بدم حتی سنگ هم یه تحملی داره حتی سنگ هم تبدیل به خاک میشه چرا من نشم؟ دیگه وقتشه کمی احساس قاطی زندگی نفرین شدم بکنم. تاوان این احساسات هر چی می خواد باشه. برام مهم نیست احساس می کنم جنگ بزرگی تو راهه و من از این جنگ جون سالم به در نمی برم پس می خوام باقی عمرم رو جوری که میخوام بگذرونم.
romangram.com | @romangram_com