#در_تعقیب_شیطان_پارت_15
...
- پس هر وقت وقتش شد با پیمان و پریسا میایم فعلا خدا حافظ.
داشتم از فضولی می مردم. اما نباید چیزی به روم میاوردم. از عمد چند تا سرفه کردم که مثلا متوجه من بشه.
- اهم اهم
مامان با اضطراب برگشت و گفت: پریسا؟ از کی اینجایی؟
- الان اومدم مامان.
مامان نفس راحتی کشید و گفت بیا صبحانتو بخور برو دانشگاه عزیزم دیرت میشه.
آروم پشت میز نشستم و با آرامش شروع کردم به خوردن صبحانه. مامان کمی کلافه به نظر می رسید. نمی دونم منظورش از تدریس توی مدرسه چیه البته مامانم معلم بود و حالا بازنشست شده بود گمونم که یکی از مدارس ازش تقاضای همکاری کرده. اصلا به من چه هر کس می دونه با کارهای خودش به من چه ربطی داره . بعد از خوردن و نوش جان کردن صبحانه به اتاقم رفتم تا برای یونی آماده بشم. بدون معطلی رفتم سر بخت کمدم. یه نگاه گذرا به لباسام انداختم و از میون انبوه لباس ها یه مانتوی کرم رنگ کمر دار با یه شلوار جین ذغالی انتخاب کردم همینطور مقنعه ی مشکیم رو هم سر کردم و بعد از کمی آرایش جلوی آینه به طرف پارکینگ حرکت کردم. وقتی از آسانسور خارج شدم صدای گوشیم بلند شد. سریع گوشی رو از توی کیفم در آوردم و به صفحش نگاه کردم شادی بود که اس داده بود که در چه حالم. منم براش زدم که دارم میرم یونی.
به پنج ثانیه نکشید که جواب داد که ماشین ندارم لطفا اگه زحمتی نیست بیا دنبالم. پوفی کردم و سوار ماشین شدم و یه آهنگ غمگین گذاشتم و با سرعت خودم رو به خونه شادی رسوندم. همینکه ماشین رو متوقف کردم دیدم که از مجتمع اومد بیرون خونه ی شادی اینا توی طبقه ی 25 یک برج بود. برجی که مثل یه دژ نظامی می موند و هر کسی که می خواست واردش بشه باید کارت سکونت نشون می داد و یا اینکه حداقل باید مهمون یکی از ساکنین برج باشی تا راه بدن بری داخل. شادی سریع خودش رو به ماشین رسوند و مثل بچه ها با شوق و خنده سوار شد.
سلام پری جونم خوبی؟
- آره عزیزم تو چطوری؟
- منم خوبم حالا زود راه بیفت که دیرمون شد.
romangram.com | @romangram_com