#در_تعقیب_شیطان_پارت_138
- خب داریم میریم تا به سازمان سری رسیدگی کنیم دیگه.
- حالا این سازمان سریت کجا هست خسته شدم خو.
- یه جای سری اگه قرار بود که همین نزدیکیا باشه که مخفی نبود.
خسته شده بودم. دیگه چیزی نگفتم بعد از حدود یک ساعت یه احساس عجیبی به من دست داد. یه احساس منزجر کننده احساسی شبیه به مرگ حس می کردم که مرگ در کمین ماست نمی دونستم چه اتفاقی داره میوفته سرما آروم آروم در بدنم رخنه می کرد. در کمال تعجب دیدم که پاتریک متوجه چیزی نشده و داره به راهش ادامه میده با صدایی که به زور از گلوم در اومد صداش کردم.
- پاتریک
با شنیدن صدام به طرفم برگشت نمی دونم چی توی من دید که به سرعت به طرفم دوید و یک وردی رو زیر لب می خوند. با رسیدن به من احساس سبکی می کردم حس می کردم که راه نفسم باز شده و می تونم به راحتی نفس بکشم.
آروم کنار درختی نشستم و پاتریک گفت: خوبی؟
- آره چه بلایی سرم اومده؟
پاتریک: نمی دونم ولی یه هاله ی سیاه اطرافت رو گرفته بود انگار که می خواست تسخیرت کنه.
- نه پاتریک اون نمی خواست تسخیرم کنه.
- منظورت چیه پریسا؟ پس اون چی بود؟
romangram.com | @romangram_com