#در_تعقیب_شیطان_پارت_127

تو همین افکار بودم که دستی روی شونم نشست و یه دفعه ترسیدم و به خودم اومدم سریع برگشتم و دیدم که پاتریک دستش رو روی شونم گذاشته . با تعجب به داخل اتاق نگاه کردم در کمال تعجب دیدم کسی اونجا نیست.

- از کی اینجایی؟

- تازه اومدم ولی الان تو توی اون اتاق بودی.

- خب که چی؟

- چطور اومدی اینجا؟

- خب گمونم یه چیزی شبیه جادو بوده نه؟

- کف دستم رو به پیشونیم زدم و گفتم پاک یادم رفته بود.

- تمرینت به کجا رسید؟

- اومم چیزه خب نتونستم انجامش بدم.

پاتریک آهی کشید و گفت: ایرادی نداره برو استراحت کن هوشیاری کامل چیزی نیست که با یکی دو هفته تمرین به دست بیاد برو کمی بخواب.

این چش بود؟ چند ساعت پیش گفته بود برو رو تمرینت و زود یاد بگیرش الان داره میگه با یکی دو هفته هم نمیشه یادش گرفت؟ خیلی سرد شده بود خیلی دردمند شده بود نمی ونم مریم کی بود چه نسبتی باهاش داشت اما هر چی بود زندگی پاتریک رو پر از غم کرده بود. چشمای مشکیش خیلی غمگین بود.

آروم به طرف اتاقم رفتم ناراحتی پاتریک تو روحیم تاثیر گذاشته بود منم ناراحت بودم و غمگین. کاش می شد کمکش کنم. کاش می تونست کمی به من تکیه کنه. درسته که یه جادو گر ضعیفم درسته که اون قدر باهوش نیستم اما یه دخترم یه زن کاش می شد یه بارم فارغ از دنیای جادو گری نگاهی به من بندازه و بفهمه منم می تونم یه تکیه گاه باشم.

romangram.com | @romangram_com