#شما_در_دو_صدم_ثانیه_عاشق_میشوید_پارت_22

- همون کیانا رو بگی متوجه میشه لازم نیس کل ایل و تبارش رو اسم ببری

خدایی ببین داداش چه زوم کرده . شانس آوردم مامان تو هیاهوی گفتن و نگفتن خاطراتش گم شده شاید اگه وقت مناسب تری بود مو رو از ماست برام میکشید بیرون . جریان چیه ؟ کی گفت ؟ کی شنفت ؟ آخه جو اینجا اینجوریه . از اون دخترای آزاد و ریلکس دوست ندارن و نیستم ، بیرون رفتن با قانون سر ساعت برو سر ساعت بیا ،مردم با داداشون و بزرگترشون میرن من باید با خورشید برم با خورشید بیام ، دوست پسر داشتن همراه با نداشتن گردن همراه میشه ، اصلا آب و هواش نمی طلبه . بابا دیگه از مامان بدتر ، همیشه میگه میخوای دخترو بشناسی یا براش بوق بزن یا سوت بزن ، به باورهایی که باهاش بزرگ شدن اعتقاد شدیدی دارن ، آپدیت شدن تو ورژنشون نو موجود. نمیدونم چطوری بین همچین آدمایی عشق افتاده وسط .

چه جالبه که مامانه پیش روم داره تو دهه چهل یا پنجاه می چرخه و میزاره من رفتارش رو آنالیز کنم ، فرصت میده تا از حرفاش صید کنم دایی مهدی میتونه با مامان کیانا و همچنـــین کیان خان رابطه ای تو چند دهه گذشته داشته باشه ، حتی میتونه ساجده دایی مهدی همون عشق از دست رفته ای باشه که تنها اسمش تو وجود دخترش ظهور کرده ، حتی میشه برداشت کرد که چرا وقتی عصبانیه دخترش رو صدا نمیکنه یا هر زمانی که صداش میکنه با یه لحن خاص با یه جانم خاصی و یه لبخند شیرین ...

- مامان نمیخوای بگی چی شده ؟

- گفتن نمیخواد دیگه . نگرفتی چی شد ؟

داداش - مامان ؟ مامان جان ؟

مامان مینو به سرعت نور تو زمان سفر میکنه و برمیگرده تا می رسه به داداش بهرام

- تو اون گیر و دار سقوط و اوج انقلاب بود که بابای ساجده همه رو به خاک سیاه نشوند ، میدونست مهدیه همیشه سر به گریبون ساجده رو یه جور خاص میخواد ، میدونست عشقش پاکه میدونست چه حجب و حیایی داره میدونست منتظر درمون درد بی درمون آقا جونمه همه رو می دونستو رفت ، رفت تا چند نفر از غصه به زانو در بیان ولی به خاطر منافع خودش نذاشت به خاطر طمعش رفت و با رفتنش دل این دو تا بیچاره رو کنار هم گذاشت . همیشه قسم میخوردم گذاشتن اعلامیه ها تو اتاق مهدی کار خودش بود خبر کردن ساواک هم کار خودش بود شک نداشتم میخواست مهدی رو یه جا کت بسته نگه داره تا پا پیش نشه ، فداکاری و وفاداری مهدی براش ثابت شده بود ، داداش بیچاره ام رو اسیر زندون سرد ساواک کرد تا خودش با خیال آسوده بره تا دست ساجده که خوبه دست هیچ احدی بهش نرسه مهدی که طاق این تهمت ها دوری ها رو نداشت چه ها کشید .

مامان دوباره ساکت میشه ، به نقطه عطف خاطراتشون رسیده بالاخره هر قصه ای چن تا سطری ناملایمات داره . این بار با یه لبخند ملایم ادامه میده . با دقت و علاقه گوش میدم چرا که مامان و بابا هیچ وقت از گذشته نگفتن همیشه میگن " به موقع اش "

- ساجده تنها دختر سرهنگ بود . سفید و بور ، قد بلند ، باریک و خوش اندام سرهنگ نذاشت وارد دنیای بازیگیری شه و گرنه تو هوا میزدنش . اگه مستجر ما شدن برای وضع مالی بدش نبود سرهنگ داشت آماده میشد تا برای همیشه از این شلم شوروا ها خودش رو نجات بده آخر سر هم کار خودش رو کرد چشم رو همه و همه چی بست و رفت . تا چند ساعت پیش نمیدونستم دست روزگار چه جوری خوردش کرد حالا قلبم بعد سالها آرومتره .

romangram.com | @romangram_com