#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_82
سالازیا هم جاودانه است...
او زنده است...
با این فکر نفس هایش به شماره افتاد... این همه وقت کتاب می خواست به او بفهماند سالازیا، الهه ی پاک زنده است، چون الهه ها هیچ وقت نمی میرند.
باورش برایش سخت بود، توی ذهنش نمی گنجید، همین حالا سالازیا، دارد توی یک گوشه از این سرزمین زندگی می کند! نفس می کشد!
او زنده است...
حالا ریتم نفس هایش مرتب شده بود و تازه عمق ماجرا را درک می کرد! شاید اگر سالازیا پیدا شود بتواند در انجام جست و جو به تانیا کمک کند!
خب یکی از معما ها حل شد ولی...
مادر کیست که کتاب به او اشاره کرده؟
فرزندش کیست؟
یعنی چی خون سیاه فرزند؟ مگر می شود خون سیاه باشد؟
مگر سیب ها حرف می زنند تا بتونند راز ها را بر ملا کنند؟
تانیا دستی به سرش کشید و به موهایش چنگ انداخت: اوه نه خدای من! دوباره این سوال ها به مغزم هجوم آورد! چی کار کنم از دستشون خلاص شم؟!؟
کمان و تیر دانش را از روی زمین بر داشت و در کنار کاترین و کریستین ایستاد و به آیسن نگاه کرد که مثل همیشه بی روح به آن ها نگاه می کرد.
چند لحظه ای به سکوت گذشت تا اینکه کاترین به حرف آمد: خب... آیسن عزیز به خاطر زحماتت ازت تشکر می کنیم و همین طور ممنونیم که بهمون جا و مکان دادی!
و بعد از این یه لبخند ملیح به آیسن زد!
romangram.com | @romangram_com