#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_23
چشم های کاترین برق زد: چه زیباست!
کریستین بی توجه به گردن آویز، نگاه مشکوکی به جسد انداخت و زیر لب گفت، چقدر راحت و سریع نابود شد. این... این مشکوکه!
کاترین پرسید: چی مشکوکه؟
کریستین اشاره ای به جسد کرد و گفت: این! خیلی سریع مرد، اون یه محافظه پس نباید این قدر آسیب پذیر باشه که با چند ضربه ی خنجر نابود بشه.
تانیا با بی خیالی، شیشه ای از کیفش خارج کرد و کمی از اسید روی زمین را داخلش ریخت. شیشه را جلوی چشمانش تاب داد و زمزمه کرد: شاید یه روزی به درد خورد.
دو روزی می شد که در حاشیه ی جنگل استراحت و تجدید قوا می کردند. مقصد بعدی دره ی زمان بود. کسی از این دره زنده بیرون نیامده بود تا از محافظ دره برای دیگران بگوید. این وحشتناک است که ندانی چه چیز در انتظارت است و آن سه همسفر در این حالت به سر می بردند. هر کسی به کاری مشغل بود. بعد از تمام این اتفاقات تانیا هنوز هم با کاترین و کریستین گرم نگرفته بود. کاترین صمیمانه بر خورد می کرد و این اعصاب تانیا را بهم می ریخت. کریستین بی خیال بود و با تانیا بی تفاوت بر خورد می کرد، حداقل این قابل تحمل بود!
کاترین در حال عبور از جلوی تانیا بود صورتش از حالت عادی سفید تر بود و لب هایش به کبودی می زد. با اینکه تانیا زیاد با کاترین گرم نمی گرفت، اما پرسید: حالت خوبه؟
کاترین سری به تایید تکان داد و آرام آرام به سمت درختان سمت راست رفت. چند باری در راه تلو تلو خورد اما با حفظ تعادل زیاد روی زمین نیافتاد.
همان موقع کریستین از پشت درختان بیرون آمد در حالی که مقداری هیزم میان دستانش بود
کریستین پرسید: کاترین چش بود؟
تانیا با سردی زمزمه کرد: نمی دونم
کریستین اصرار کرد و دوباره پرسید: چیزی شده؟
تانیا سرش را بلند کرد و گفت: مثل اینکه حال خوبی نداشت، شاید بیمار شده!
کریستین با نگرانی گفت: اینا رو بگیر و آتش درست کن تا من برگردم.
چوب ها را روی زمین و جلوی پای تانیا انداخت به سمتی که کاترین رفته بود، دوید.
romangram.com | @romangram_com