#در_جست_و_جوی_چهار_عنصر_پارت_21
فصل هفت: محافظ بر می خیزد
با سر درد بدی توانست هشیاریش را بدست آورد . چشم هایش که می سوخت را باز کرد . چشمش به کریستین که سمت چپش و کاترین که سمت راستش بود افتاد . چشمان هر دو بسته بود و مشخص بود که مثل چند لحظه قبل تانیا در بیهوشی به سر می برند .
سعی کرد از جایش بلند شود ولی نتوانست. چیز زبری را دور دستانش حس می کرد و می دانست که دستانش بسته است. با پاهایش به پای کریستین زد اما هیچ اتفاقی نیافتاد.
محکم تر و محکم تر ولی باز هم هیچ اتفاقی نیافتاد.
مثل اینکه باید تا به هوش آمدنشان صبر می کرد.
نمی دانست چقدر معطل شده تا بالاخره با چند ناله هر دو به هوش آمدند .
کاترین با صدای گرفته ای گفت: ما کجاییم؟
تانیا نگاهی به دور و اطراف انداخت : منم نمی دونم آخرین چیزی که یادم می یاد اون زمزمه های وحشتناکه .
کاترین شروع کرد به فریاد زدن : آهای ! کسی اینجا نیست ؟ کمک ! یکی کمک کنه !
تانیا با صدای وحشت زده ای گفت : کاترین داری چی کار می کنی ؟
صدای خش خشی از بوته های سمت راست آمد. از بین بوته ها موجودی پیدا شد که با دیدنش دل تانیا زیر و رو شد.
صورتی به شدت سفید و کشیده داشت به همراه چشم های تماما سیاه که به سرعت درون حدقه می چرخیدند ، نه ابرو داشت و نه مژه ! به جای بینی دو شکاف اریب ، و همین طور دندان های زرد و سوزنی که وحشت آور بود ، حداقل قد تخمینی اش دو متر و نیم بود .
موجود شروع به صحبت کرد ، صدای زنگ دارش هم برای تانیا شکنجه گر بود : خب مثل اینکه طعمه ها به هوش اومدن ، خوردن گوشت در حالی که بیهوشه لذتی نداره باید صدای فریاد ها ، جیغ ها و التماس هاشون رو شنید!
وقهقه اش در جنگل طنین انداز شد .
پشت سر آن ها رسید و طناب ها را باز کرد . هر سه به سرعت به سمتش چرخیدند و خنجر شان را در آوردند .
romangram.com | @romangram_com