#در_انتظار_چیست_پارت_96
- هیچی نگو خانوم! فقط بگو چهطوری بزنمت نمیری؟
خندهی ریزی کرد و گفت.
- هیچیم نیست به خدا! فقط یه خرده شبیه سرماخوردهها شدم.
از آغوش نگار بیرون آمد و همانطور که دستهایش روی شانهی نگار قرار داشت، لبخند کوچکی به لبهایش نشاند و گفت.
- خدا رو شکر که خوبی دوست خوبم.
مریم که بالای سرشان ایستاده بود، لبخندی زد و با لحن شیطنتباری گفت:
- خب خب خب! من دیگه تنهاتون بذارم تا به حرفاتون برسین.
نسرین خندهی خانموارانهای کرد و گفت:
- این حرفا چیه مریم جون! چه حرفی آخه؟
- خیلی خب حالا نمیخواد ادای بچهمثبتا رو در بیارین.
مریم از اتاق خارج شد و نسرین به روی تخت، مقابل نگار نشست. مقنعهاش را در آورد و موهایش را به روی شانه ریخت. نگار تعارفی از سوپش به نسرین کرد که نپذیرفت. قاشقی از سوپ را خورد که احساس سوختگی در دهانش پیچید. سریع قاشق را دور کرد و به نسرین خیره شد.
- چه خبرته دختر؟ سوختی.
romangram.com | @romangram_com