#در_انتظار_چیست_پارت_95
- بفرمایین.
در باز شد. مریم بود؛ سینیای در دست داشت و لبخندی بر لب. با دیدن لبخند مریم، روی لبهای نگار نیز لبخند نشست. در سینی، بشقابی لبریز از سوپ قرار داشت و لیوانی آب در لیوان کریستالی. مریم با همان لحن پر از مهرش روی تخت نشست و گفت:
- بیا عزیز مادر، بخور قربونت بشم.
نگار تنها نگریست. با چشمهای بیروح و خسته که اشک درونش حلقه زده بود. مریم به راحتی خستگی نگار را میفهمید. نمیدانست که چرا دست به این کار زده؛ اما میدانست که او را بسیار فراموش کرده بود. دست مریم خیلی لطیف روی دستهای نگار قرار گرفت.
نگار حسی نداشت. جز ترس و وحشتی که ناخودآگاه به جانش افتاده بود، هیچ حسی نداشت. اتاق فضای تاریکی داشت و نور کمی از کنار پرده منعکس میشد. چانهاش ناخودآگاه لرزید و با همان بغض گفت:
- مامان! به خدا نمیدونم چی شد، حتی... حتی خودمم نمیدونم... چرا این کار رو کردم... نمیدونم... حرفم رو باور میکنی یا نه؛ اما... اون روز... اون روز...
حلقهی دستان مریم صحبتش را قطع کرد. سخت نگار را به خود فشرد و گفت:
- هیس! هیچی نگو عزیزم... میدونم... خیلی... خیلی واسهت سخته.
اما نگار، تنها مات به پشت سر مریم خیره بود. هالهای تاریک تمام ذهنش را پر کرده بود؛ هالهای که روی دیوار نقش خنجری را کشیده بود. نگاهش را از آن دزدید و به مریم خیره شد. در دلش آشوب بود؛ آشوبی که نمیدانست چهطور باید آن را پس بزند. ناخودآگاه لبش به کلمهی «الله» باز شد و آرامش تمام وجودش را فرا گرفت.
به مریم چشم دوخت. دیگر در عمق چشمهایش ترسی نبود، اکنون برقی دلفریب جایش را گرفته بود. همان لحظه صدای زنگ در، مریم را از اتاق خارج کرد. دقیقهای بعد نسرین و مریم وارد اتاق شدند. نسرین با چشمهای آبیفام غمزده به نگار چشم دوخت و به آغوشش کشید.
- سلام دیوونه، چرا اینطوری میکنی؟
بدون هیچ حرفی نگار را به خود فشرد و با لحن مسخشدهای گفت:
romangram.com | @romangram_com