#در_انتظار_چیست_پارت_91
در فلزی را باز کردند و ارسلان و سرباز وارد سالن بزرگی شدند. با دقت به همه جا مینگریست، دیوارهای سفیدرنگ و موزائیکهای همرنگش؛ صندلیهای پلاستیکی سفیدرنگ و ردیفی از قسمتهای مخصوص ملاقات. سرباز با سر به او اشاره کرد که به جلو برود. به سوی صندلی رفت و پشتش نشست، تصویر ماتش را در عمق تصویر نظاره کرد. چهقدر از نظر خودش پیر و خسته شده بود. ارسلانی که صدای خندههای بلندش در خانه میپیچید؛ ارسلانی که با هر قشری به راحتی ارتباط برقرار میکرد و هیچگاه به شک اعتقادی نداشت؛ اما اکنون در خیالش تنها تصویرات منفی از تمام اتفاقات این چند روز داشت، حرفهای نریمان مانند پتکی بر سر باورهایش بود.
نگاه غمناکش را از عمق تصویر برداشت و به سربازی خیره ماند که مقابل جایگاه ایستاد و پسرکی نوجوان که پشت صندلی دقیقا روبرویش نشست. چانهاش از بغض میلرزید. نگاهش را به صورتش کشاند؛ موهای قهوهایرنگ پریشان، ابروانی خمیده و باریک، چشمهایی قهوهای که گودی بزرگی زیرش مشاهده میشد. بدن نحیفی که میلرزید و لباس زندان در تنش زار میزد؛ صورت گردش زردرنگ شده بود و لبهایش خشک و ترکخورده. با نگاهش تمام اعضای صورت برادرش را نظاره کرد. با دستی لرزان گوشی مشکیرنگ را برداشت و به گوشش چسباند. اردلان نیز به همین صورت با اضطرابی که عمیق ظاهرش هویدا بود، گوشی را برداشت.
با تردید فروان به صورت برادرش خیره بود و میترسید که حرفی بزند. دوست نداشت که برادر بزرگترش او را در این لباس و این حال و روز ببیند.
صدای پر از لرزشش به گوشهای ارسلان رسید:
- سلام... داداش.
دست چپ ارسلان روی جایگاه مشت شد. فکش را منقبض کرد و چشمهایش را با حرص بست. نفسهای پی در پی و عصبیاش به گوشهای اردلان میرسید و ترسش را بیشتر میساخت. لحظهای نفسهایش در سینه حبس گردید و بعد با آرامش کلش را تخلیه کرد. چشمهایش را باز نمود و به زحمت لبخند به لب نشاند و با صدایی پر از لرزش گفت:
- سلام... اردلان.
اشکهای اردلان ناخودآگاه سرازیر میشدند؛ تمام صورت توپر و زردرنگش از اشکِ ابرهای چشمش خیس میشد. ذهنش بسیار آشفته و حالش بسیار نزار بود. میان گریهای که درحال اوج گرفتن بود، با حالت پر از اضطراب و ترس پشت سر هم و با هقهق کلمات را ادا کرد:
- داداش... داداش... به خدا... به خدا... کار... من... نبود... داداش باور کن من کاری نکردم... باور کن داداش...
ارسلان با حالت عصبی تندتند سرش را تکان داد و آن دستش را بالا آورد:
- آروم باش اردلان، آروم باش. میدونم داداش... میدونم... آروم باش.
خیلی نرم دستش را روی شیشه قرار داد. نگاه بارانی اردلان از چشمهای نمگرفتهی برادرش به دستش کشیده شد، آرام دستش را روی دست ارسلان قرار داد و با همان حال پریشان گفت:
romangram.com | @romangram_com