#در_انتظار_چیست_پارت_90
قلم در دست رئیس به روی دفتر نشست، نگاه باریکش را به روی ارسلان کشاند و با لحن مشکوکی پرسید:
- ملاقات کی اومدی؟
ارسلان نگاهش را از میز برداشت و به رئیس دوخت، عمیق به او نگریست. رئیس همچنان با نگاه باریک و موشکافانهای به چشمهای ارسلان چشم دوخته بود. لبهای ارسلان از هم باز شدند و با لحن خاصی پاسخ داد:
- برادرم... اردلان ِرادمهر.
رئیس شوکزده به عقب متمایل شد و عینک را از چشم برداشت. نگاهش از چشمهای ارسلان برداشته نمیشد، ارسلان نیز سرسختانه به او مینگریست و تمام حرکاتش را زیر نظر داشت. آرام سرش را تکان داد و همانطور که رد نگاهش به سوی ارسلان بود، بلند سرباز بیرون را خطاب قرار داد:
- سرباز!
سرباز بعد از زدن تقهای به در، وارد شد و احترام نظامی گذاشت. رئیس بادی به دماغش انداخت و با لحن شکبرانگیزی گفت:
- این آقا؛ ببرش قسمت ملاقت از پشت شیشه.
سرباز به سوی ارسلان آمد، رئیس تلفن روی میز را برداشت و تماس گرفت:
- یکی رو بفرستین بازداشتگاه مردان، اردلان رادمهر رو بیارین بخش ملاقات.
گوشی را روی تلفن قرار داد و به صندلی پشت سرش تکیه زد، انگشتان چروکیدهاش در هم گره شدند و با تیزبینی به ارسلان چشم دوخت. ارسلان نگاه آخر را نیز به او انداخت و از اتاق خارج شد. پوتینهای واکسزده و براق سرباز به روی موزائیکهای سفیدرنگ مینشست؛ صدایش در راهروی تنگ و تاریک اکو میشد و واکنش شنوایی ارسلان را تحریک میکرد.
باید تمام جوانب احتیاط را حفظ میکرد؛ سعید، دوستش، یکی از مامورین پلیس که به طور مخفیانه با او در ارتباط است، پدرش در کودکی توسط یکی از تبهکاران شهر کشته شد و او برای گرفتن انتقام پدرش وارد نیروی پلیس شد. در مدت کوتاهی به درجات بالا دست یافت و انتقام پدرش را گرفت. دوست و همبازی دوران کودکی ارسلان، اکنون بر خلاف باورهایش به او در انجام هدفی خطیر کمک میکند.
romangram.com | @romangram_com