#در_انتظار_چیست_پارت_78


چشم‌های درشت‌شده‌اش را به بال‌های بلند و سفیدرنگش دوخت که مدام بالا و پایین می‌شدند. دختر ِدر هوا معلق، چشم‌های نگار را خیره به خود کرد. وقتی فرشته‌ی زیباروی حالت نگار را دید، لبخند پررنگ‌تری به لب نشاند و با‌‌ همان لحن ملایم و لطیفش گفت:

- نگران چیزی نباش نگار، تو این‌جا در امانی.

نگار همان‌طور که با ترس به عقب گام می‌نهاد، همراه با لکنتی که به زبانش افتاده بود گفت:

-این‌جا.. این‌جا... کجاست؟ تو.. تو...

- آرام باش نگار! چیزی برای ترس وجود ندارد، من آمده‌ام تا مژده‌ای به تو دهم.

نگار از حرکت باز ماند و بی‌صدا به او خیره شد. بال‌های بلند و سفیدرنگ فرشته در هوا رقصید و آسمان را شکافت؛ به چشم برهم‌زدنی به نگار نزدیک شد و دست‌های ظریف و بی‌مانندش را خیلی نرم بر روی صورت نگار گذاشت و مشغول نوازش شد. ناخودآگاه پلک‌های نگار بسته شدند و مژه‌های بلندش در هم فرو رفتند. وجود در اضطراب غرق‌شده‌اش، لبریز از آرامش گشت؛ ضربان تند قلبش که پیراهنش را به لرزه می‌افکند، منظم و آرام گشتند. لب‌های نیمه‌باز نگار آرام بر هم خوردند و صدای زمزمه‌وارش به گوش فرشته رسید:

- چه اتفاقی داره میفته؟

- اکنون حرفم را باور کرده‌ای؟

- آره.

فرشته دست ظریفش را از روی صورت نگار برداشت و با صدای نرم و لطیفش گفت:

- نگار! تو مورد لطف خداوند قرار گرفته‌ای، اکنون او تو را می‌بیند و کمکت خواهد کرد.

چشم‌های نگار با شدت باز شدند و اخم کم‌رنگی مهمان پیشانی‌اش شد، با لحن اعتراض‌آمیزی گفت:

romangram.com | @romangram_com