#در_انتظار_چیست_پارت_77
به داخل رفت و در را بست. دستهای ارسلان در هوا خشک شد، مشت شد و چشمهایش بسته! لحظهای صبر کرد و با عصبانیت به سوی ماشینش رفت. به روی صندلی ماشینش خون رنگین نگار ریخته شده بود.
دوباره چهرهی نگار را به یاد آورد. ذهن بیمارشدهاش را به کار گرفت و با خود گفت:« آخر چهگونه ممکن است؟ آن چهرهی مظلوم، آن نگاه پاک، آن لحن ملایم و آرام! نه غیرممکن است... او چنین دختری که او میگفت نیست. مطمئن هستم که خیالی در سر داشت؛ اما... اما او مطمئناً بهتر از من نگار را میشناسد. چرا باید بعد از چند دیدار و گفتگوهای معمولی و بر اساس چهره، بگویم دختری خوب و نجیب بوده؛ شاید همهاش نقش باشد.»
التیامی به روح بیمار و ذهن خستهاش نبود؛ روز سختی را پشت سر نهاده بود و رو به خستگی میرفت. ماشین را روشن نمود و به سوی خانه راند.
***
«بخش دوم»
آسمان صاف و آبیرنگ بود. پرتوهای درخشان خورشید از لابهلای هوای بهاری میگذشت و به زمین میرسید. نسیم ملایمی صورت تعجبزدهاش را نوازش میداد. گلبرگهای یاس در هوا همراه با نسیم میرقصیدند. نگاه پر از پرسشش را به اطراف دوخت. با هر وزش ملایم باد تمام روحش پر از آرامشی انکارناپذیر میگشت. رودخانهای از جنس آسمان بر چمنهای زمردین نشسته بود.
آرام کف پای عریانش به روی چمنِ شبنمزده نشست؛ تمام وجودش غرق در آرامشی وصفناپذیر گشت. تا به حال از جایی که نمیدانست کجاست تا این حد خوشش نیامده بود؛ اما اکنون تمام وجودش غرق لذت بود. صدای گوشنواز پرندگان در هم آمیخته با صدای رودخانهی زلال؛ تمام ذهنش را در اختیار گرفته بود. لبخند پر از آرامشی به لبهایش هجوم آورد. حس تازگی تمامش را از آن خودش میکرد. لباس بلند حریرمانندی به تن داشت که آبی بود و تور نازکِ سفیدرنگی بعضی از جاهایش را میپوشاند.
دوباره قدم به جلو نهاد و کف عریان پاهایش را به روی چمن خیس قرار داد. موهای رهاشدهی فِرمانندش به روی شانههایش ریخته و قسمتیاش از پشت بسته شده بود. بوی طراوت و تازگی مشامش را پر میکرد. غرق در لذتبردن از منظره بود که ناگهان صدایی از پشت سر به گوشش رسید؛ صدایی مهربان، از جنس زنانگی و لطافت که در سرش منعکس میشد:
- خوش آمدی نگار!
سر جایش خشکش زد، وجودش از هر آرامشی تهی گشت و به جای آن هراس بیاندازهای نشست. به آرامی به روی پنجههای عریان پایش چرخید و همزمان با برگشتنش، با لحن هراسزدهای گفت:
- تو... تو... کی هستی؟
وقتی کامل برگشت، دختری زیباروی که موهای لَخت طلاییرنگش به روی شانههای لختش ریخته شده بود و صورت گرد زیبایش همراه با لبخندی دلنشین و بیمانند، چشمهای درشت که رنگ خاصی داشتند و مژههای بلند، گونههای سرخ و برجسته در قاب چشمهای نگار نشست.
romangram.com | @romangram_com