#در_انتظار_چیست_پارت_75


نریمان ابرو‌هایش را به بالا انداخت، دستی به چانه‌اش کشید و با صدای آرامی گفت:

- به هیچ‌کس نگو... اما نگار اونی که تو و بقیه فکر می‌کنین نیست. تو جوون ساده‌ای به نظر می‌رسی، خواستم بهت بگم یه وقت تو دامش نیفتی و سرکیسه نشی.

ابروهای ارسلان بیشتر در هم کشیده شد و با لحن سنگین و سرسختانه‌ای گفت:

- فکر نکنم این‌طور باشه.

پوزخند صدادار نریمان فضای سرد بیمارستان را پر کرد و به تبع آن ارسلان را بدحال:

- من که چندین‌ساله دارم باهاشون زندگی می‌کنم بهتر می‌دونم یا تو؟

وجود ارسلان پر از شک شد؛ بدگمانی و بدبینی همانند ریشه‌های محکم درختی در وجودش ریشه دواند و او را به مرز شک رسانده بود. با‌‌ همان نگاه باریک به نریمان خیره گشته بود و ذهنش بسیار مخدوش و آزاررسان. بعد از لحظه‌ای سکوت گفت:

- برام مهم نیست؛ چون نه چیزی بینمون هست و نه قرار چیزی بینمون باشه. من فقط برای کلاس بهشون زنگ زده بودم، حالش بد بود؛ جوری که من رو به شک انداخت. تا حرف از مردن زد، تصمیم گرفتم خودم رو بهش برسونم تا یه وقت بلایی سر خودش نیاره.

نریمان کمی از او فاصله گرفت و بعد با لحن نیش‌دار مخصوص به خودش گفت:

- چرا واسه‌ت مهمه؟

نگاه متعصب ارسلان به چشم‌های وحشت‌آفرین نریمان پیوند خورد و بعد با لحن محکم خودش پاسخ داد:

- هرکس دیگه هم که بود این کار رو می‌کردم، جون یه آدم در خطر بود.

romangram.com | @romangram_com