#در_انتظار_چیست_پارت_109
ارسلان با هردو دست داد و با خوشرویی سلام کرد. میهمانی آنقدر لوکس و فاخر بود که در تصور ارسلان نیز همچین میهمانی رخ نداده بود. به یاد میهمانیهای ساده و روستایی شهرشان افتاد؛ مردم روستا با سازها و آهنگهای قدیمی به شادی و سرور میپرداختند، لباسها هرچند زیبا و گرانقیمت بود؛ اما باز هم به این لباسها و این مراسمات نمیرسید. عقیده و فرهنگ طبقات مختلف را عینا با چشم خود دیده بود. فرهنگهایی که درون هر خانوادهای شکل میگیرد و شکل کلی کشور را تشکیل میدهد، او را آزرده میساخت.
با رنگها و لباسهای مختلف، نوشیدنیهای الکلی و چیزهای فاخر و زنندهی زیادی آشنا شده بود. گاهی حس میکرد رنگ اعتقاداتش دارد کمرنگ میشود. دیگر مانند قدیم ساده و دلپاک نیست، گاهی این افکار آزردهاش میکرد. مردم خوابهای رنگارنگی میبینند که هرکدام خود رویایی است؛ رویایی که برای رسیدن به آن جز همان خواب راهی وجود ندارد. اکنون او رویای آزادی و زندگی گذشتهاش را میدید؛ اما تنها در خواب میتوانست به آن دست یابد.
شینا به همراه یکی از دوستانش ارسلان را برای مدتی ترک کرد. ارسلان همانطور که آرامآرام نوشیدنیاش را میخورد، به اطراف مینگریست. او روانشناسی میخواند؛ با نگاه اول توانسته بود نوع نگرش و اخلاق عمو و مادر را بفهمد. آنان زندگی را در نوشیدن و خوابیدن و خوردن میدانستند. این نوع نگرش او را به تهوع وا میداشت. کیان با لبخندی به او خیره مانده بود. لبهایش به تزویر باز شدند:
- میدونی چیه علی؟ ازت خوشم اومده... حس میکنم آدم باجربزهای باشی.
- ممنونم از شما، این رو نمیدونم، از نظرمن هرکسی برای کاری ساخته شده.
- میتونم بپرسم شغلت چیه؟
سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و با لحن کشداری گفت:
- آره. خب... من... تو کار ماشینم؛ یعنی نمایشگاه ماشین دارم.
- چه خوب، حالا ماشین خودت چیه؟
- سمند.
- به نظر من که آشغاله.
سرش را تکان داد و با لحن متفاوتی گفت:
romangram.com | @romangram_com