#در_انتظار_چیست_پارت_108


علی لبخندی به لب نشاند و به آنان خیره شد:

- سلام عرض شد؛ خوشوقتم از آشناییتون.

لبخند کجی به روی لب کیان نشست و دست راستش را از جیبش بیرون آورد و به سویش گرفت. ارسلان دستش را فشرد و لبخندی به او تحویل داد.

- خوشحالم علی آقا! این شیناخانوم ما خیلی از شما تعریف می‌کنه، باید حتما می‌دیدیمت.

علی سرش را تکان داد:

- از شما هم تعاریف زیادی کرده... عمو کیان.

رویش را به سوی فرزانه کرد، فرزانه با تحسین به او می‌نگریست. ارسلان بـ ـوسه‌ای کوتاه به دست فرزانه زد و همان‌طور که دستش را درون دستش نگاه داشته بود، به چشم‌هایش خیره ماند و گفت:

- خیلی خوشحالم که بالاخره دیدمتون، شما واقعا زیبایین، ابتدا فکر کردم خواهر شیناجون باشین.

فرزانه خنده‌ای کرد و با ناز گردنش را تاب داد و گفت:

- خیلیا این رو بهم میگن. خیلی خوشحالم که دیدمت پسرم، شینای ما حسابی شیفته‌ات شده. راست میره علی... چپ میره علی... موقع شام علی... موقع صبحونه علی؛ حالا که می‌بینمت باید بگم حق داره هی علی علی می‌کنه.

چشمکی به ارسلان زد. شینا میان خنده‌هایش دستش را به سوی آن دو مرد دیگر گرفت و گفت:

- این آقایون هم، آقای سبحانی، یکی از دوستان نزدیک خانواده... ایشون هم آقای عابدی، وکیل خانواده هستن.

romangram.com | @romangram_com