#دنسر_پارت_89
کارم نشست و گفت:
-نمیدونم واسه چی تشکر کردی ولی به هر حال خواهش میکنم!
زل زدم به دریا. گفت:
-خب... یکم از خودت بگو... از وقتی که ایران بودی.
اخمی کردم و گفتم:
-الان دوست ندارم دربارش حرف بزنم... اگه دوست داری تو بگو...
-باشه... خب. من از یه خانواده ی معمولی بودم. از بچگی عشق خوانندگی داشتم ولی خب پول میخواست. پول شعر باید بدی پول آهنگساز باید بدی... خلاصه کلی داستان داشت. تا اینکه 2 سال پیش با خانم نامداری آشنا شدم. بهترین زنی که توی عمرم دیدم. یه خانم مسن و خوشتیپ و مهربون. که کمکم کرد. دستمو گرفت و منو به همه ی آرزو هام رسوند خدا خیرش بده. بعدشم که برای پیشرفت فرستادم اینجا. واقعا زن خوبیه... حیف که الان ایرانه. دلم براش لک زده. از پارسال ندیدمش.
-خب... منم یه جورایی مثله تو بودم. اما از تو بدتر! یه خانواده ی خشک مذهبی داشتم که رقصیدن رو گناه میدونستن. یواشکی میرفتم کلاس رقص. تا اینکه یه روز بابام فهمید و کلی کتکم زد!! میخواستن به زور بفرستنم مکه. فرار کردم. نمیدونستم باید چیکار کنم. با یه دختری آشنا شدم که اون منو برد پیش خانم نامدار! منم مثل تو خانم نامدار رو میشناسم. خیلی کمکم کرده... واقعا زن ماهیه!
-پس توام زیر بال و پر خانم نامدار اومدی.
-آره دیگه...
-پس سختی زیاد کشیدی...
دستشو به نشونه ی همدردی زد روی شونه م. گفتم:
-سیگار داری؟!
سیگارشو در آورد و داد دستم. و گفت:
romangram.com | @romangram_com