#دنسر_پارت_48


یک سال بعد...





مری رو بوسیدم و رفتم توی حیاط نشستم. سیگاری روشن کردم و خیره شدم به زمین. هفته ی پیش بالاخره حاجی و زنش اومدن اینجا. بعد از حدوداً یکسال یاد دخترشون افتادن!! هه! حتی منو نشناختن. حق داشتن خب. بعد از اینکه بینی مو عمل کردم دیگه کلاً با اون حوا فرق داشتم. اون حوا که دست به صورتش نزده بود الان خیلی خوشگل تر و متفاوت تر به نظر میرسید که خدارو شکر مین امر سبب شد که خانواده ی خودم منو نشناسن و برن پی کارشون.





پک عمیقی به سیگار زدم و به مامانی نگاه کردم که به سمتم میومد. لبخندی بهش زدم. کنارم نشست و گفت:





-خوبی؟





-آره. تو خوبی جیگر؟!


romangram.com | @romangram_com