#دنسر_پارت_31

درسته که از طرز فکر و زندگی خانوادم خوشم نمیومد اما خجالت میکشیدم انقدر یهویی همه چیزو شروع کنم!! من تاحالا نامحرمی بدون روسری ندیده بودم!! بعد الان اینجوری میرفتم جایی که نمیدونستم کجاست و آدماش کین؟!

بعد از اینکه لباسمو با یه تی شرت و شلوار شیک عوض کردم زود رفتم داخل ماشین شیک و گرون قیمت مامانی نشستم.

ماشین جلوی عمارت بزرگی از حرکت ایستاد. صدای آهنگ شینده میشد. به وجد اومده بودم و نا خودآگاه پامو با ریتم آهنگ تکون میدادم.

بعد از مامانی وارد شدم و پالتومو دادم به دست مردی که جلوی در ایستاده بود و به همه خوش آمد میگفت. استرس گرفته بودم و دستام میلرزید! بار اولی بود که توی همچین محیط هایی بودم و این اضطراب کاملاً طبیعی بود. سعی میکردم با کشیدن نفس های عمیق خودمو آروم کنم یا حداقل آروم به نظر برسم.

کنار مامانی یه گوشه ای نشستیم و من فرصت بیشتری پیدا کردم تا اطرافمو نگاه کنم. اکثر دخترا با لباسای آنچنانی اومده بودن و هرکدوم به کاری مشغول شده بودن. یه جمعیت عظیمی هم داشتن میرقصیدن. آهنگی که با صدای بلند پخش میشد و خیلی هم شد بود داشت عذابم میداد!! میخواستم برم وسط برقصم ولی روم نمیشد.

یکم گذشته بود که مردی با یه سینی که توش چندتا لیوان خوشگل (منظور دوستمون جام مشروبه!) بود اومد سمتمون و بهمون تعارف کرد. مایع قرمز رنگ توی جام دهن آدمو آب مینداخت!! از بچگی عاشق خوراکی های قرمز بودم!! پاستیل قرمز، آب نبات چوبی قرمز و این چیزا! تشکر کردم و با لبخند یکی شونو برداشتم. مامانی هم یکی از همونا رو برداشت و آروم سر کشید. سعی کردم منم مثل مامانی آروم و با کلاس بخورمش!! اما همین که مایع نزدیک به لبم شد بوی تندی رو از حس کردم و سریع لیوان رو آوردم پایین. این مگه شربت نبود؟!

آروم سرمو نزدیک گوش مامانی بردم و گفتم:

-مامانی این شربته یه بویی نمیده!؟

-شربت نیست مشروبه!!

برگشت نگاهم کرد و ادامه داد:

-نمیخوری؟

-خودتون چی فکر میکنید؟!

-مسلماً با اون خانواده ی تو جواب سؤالم منفیه!

-کاملاً درسته!!

romangram.com | @romangram_com