#دنسر_پارت_192
خندیدیم و همراهش رفتیم. روی کاناپه نشستیم و پسره شروع کرد:
-هیوا اول با تغیـیر عظیم تو شروع میکنیم!
خندیدم: خب تغییر رنگ موهام اول جنبه ی تنوع داشت و بعدشم جلب توجه بعضیــــا!
و با چشم به بردیا اشاره کردم. خندید و دستمو توی دستش فشار ریزی داد.
پسره لبخندی زد و گفت:
-خب. قضیه از چه قراره؟
از من پرسیده بود. پس جواب دادم:
-خب دعوا نمک زندگیه دیگه!! منو بردیا هم مثه همه ی زوج های جهان یه نمکی داشتیم! ولی یکم جنبه ی جدی تر داشت. درواقع تمامش تقصیر من بود. دست گذاشتم روی نقظه ضعف بردیا و کاری رو که نباید میکردم بدون مشورت باهاش انجام دادم...
پسر: از روی لجبازی؟
-نه اصلا. لجبازی مال بچه هاست!! من دیگه بیش از حد توی کارم غرق شده بودم. بردیا میدونه من عاشق کارمم. ولی با این جدایی کوچیکی که بین ما پیش اومد فهمیدم بردیا رو بیشتر از کارم دوست دارم...
پسر: خب... خیلیم عالی!! بردیا. چی میگی؟
بردیا: خب هیوا برای من خیلی عزیزه. درواقع اولین و آخرین عشق زندگیمه. و... توی این مدت هیوا پشیمون بود و پیشقدم شد برای رابطه مون. ولی خب من خیلی عصبانی بودم و ناراحت از اینکه اون موضوع رو به من نگفته بود. و خیلی اذیتش کردم...
دستمو که توی دستش بود بوسید و گفت:
romangram.com | @romangram_com