#دنسر_پارت_19
صبح زود خودم بیدار شدم و بعد از اینکه یه دوش گرفتم رفتم پایین. نشستم پشت میز. 5 نفر دختر با لباس های فرم سفید و مشکی اونجا مشغول به کار بودن. تا منو دیدن سلام کردن و به تکاپو افتادن. بعد از چند دقیقه یه صبحانه ی مفصل و رنگارنگ جلوم بود. با تعجب تشکری کردم و مشغول خوردن شدم! چیزی نگذشته بود که مامانی مثل همیشه خوشتیپ و مرتب وارد شد. به احترامش از جام بلند شدم و گفتم:
-سلام. صبحتون بخیر.
-سلام. بشین.
آروم نشستم سر جام. بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم گفت:
-دنبالم بیا.
دنبالش رفتم توی اتاقش. پشت میزش نشست و با دست به صندلی رو به روش اشاره کرد که یعنی بتمرگ اینجا! همونجایی که اشاره کرده بود تمرگیدم و منتظر شدم تا حرف بزنه ببینم قضیه چیه!
چندلحظه سکوت کرد. چقد از این مکث ها و سکوت هاش بدم میاد. بهم استرس میده. ولی خب روم نمیشد چیزی هم بگم. بالاخره زبون باز کرد:
-تا چند دقیقه ی دیگه یه خانمی میاد اینجا که تورو ببینه...
با تعجب پرسیدم:
-منو؟؟؟؟
اخم کرد: بار آخرت باشه که بین حرفم میای...
با خجالت عذر خوای کردم و منتظر ادامه ی صحبتش شدم. یعنی کی میخواد منو ببینه؟
-یه خانمی برای دیدن تو میاد. یادته دیروز گفتم باید یکم تغیر کنی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
romangram.com | @romangram_com