#دنسر_پارت_15

-حوا؟؟ پاشوو بهت میگم.

-مامان میشه امروز نرم مدرسه؟ به خدا خوابم میاد!!

-مامان چیه؟! پاشو یه چیزی بخور دختر از صبح تا حالا هیچی نخوردی.

آروم لای چشمامو باز کردم. همه جا تریک بود. فقط نور کمی از آباژور کنار تخت صورت مامانی رو روشن کرده بود. با دیدنش تازه موقعیت رو درک کردم و صاف نشستم سر جام. خجالت زده گفتم:

-ببخشید مامانی. من یکم خسته بودم.

-اشکال نداره. چون دیدم از صبح چیزی نخوردی بیدارت کردم. وگرنه مزاحم استراحتت نمیشدم.

-نه بابا این چه حرفیه؟ ممنون.

-زود غذاتو بخور بیا پایین. باید باهم حرف بزنیم. البته اگه خسته نیستی؟

-نه. حتما میام.

لبخندی بهم زد و تنهام گذاشت!! اوف چه غذایی!! همونجا توی تخت مثل اسب غذامو خوردم!! برای اولین بار (البته به غیر از وقتایی که توی خونه ی خودمون بودم) یه بلیز و شلوار جذب پوشیدم و موهامو باز گذاشتم. با خودم فکر کردم "چقد موهام بلند شده" تا نزدیکای باسنم میرسید. رفتم پایین. مامانی روی یکی از مبل ها نشسته بود. مجدداً سلام کردم و نشستم روی یکی از مبل های رو به روش. پرسید:

-چای یا قهوه!؟

اوهو!!

-ممنون تازه غذا خوردم سیرم.

نفسی تازه کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com