#دنسر_پارت_143
-هیــــــس... دوست دارم...
انگار فقط همین جمله رو میخواستم بشنوم. سر بردیا دوباره خم شد و لباش نشست روی لبام...
صبح با احساس درد از خواب بیدار شدم. نشستم روی تخت. با دیدن وضعیت خودم و لباسام روی زمین فهمیدم دیشب چی به چی بوده! واااای حالا من چطوری برم جلوی بردیا! خجالـــــت میکشم!
سریع بلند شدم و اولین چیزی که به دستم اومد رو برداشتم تنم کردم. میخواستم برم حمام اما چون ظعف داشتم تصمیم گرفتم یه چیزی بخورم بعد. خواستم برم که یهو در اتاق باز شد و بردیا با یه شلوار ورزشی سفید جلوم ظاهر شد. بالا تنه ش لخت بود و راحت میشد هیکل ورزیده و برنز شده ش رو دید زد! ولی خب برام عادی بود. اون همیشه تو خونه همینجوری میگشت. یه سینی هم دستش بود. اومد جلو و گفت:
-سلام عشقم! واسه چی بلند شدی؟؟ بشین حالت بد میشه هـــــا!!
سرمو انداختم پایین و آروم گفتم:
-خوبم...
بردیا: بشین میگم...
چهارزاند نشستم روی تخت. اومد نشست کنارم و سینی رو گذاشت جلوی خودم و خودش. توش پر از چیزای خوشمزه بود. توت فرنگی، خامه، نیمروی قلب شکل، شکلات، شیرموز و سالاد میوه. دقیقه چیزایی که عاشقشون بودم. با ذوق داشتم بهشون نگاه میکردم که صداش پیچید تو گوشم:
-بهتری؟
من: اوهوم!!
-بیــــا هیـــــــوا خانوومممم ببین آقاتـــون چه کرده برات!!
و یه توت فرنگی برداشت زد نو خامه و گرفت جلوی دهنم. با خنده خوردمش!
romangram.com | @romangram_com