#دنسر_پارت_139
با دیدن شلوغی جمعیت گفتم:-اوووه!! عروسی کدوم دوستتِ؟!-نمیشناسیش. دستمو گرفت و دنبال خودش کشید. یه عده با لبخندو یه عده هم با تعجب نگامون میکردن. یه سری میریختن سرمون و باهامون عکس میگرفتن. یه دختری با کلی عشوه اومد جلو و رو به بردیا گفت:-فضولیه! ولی شما باهم قرار میذارید؟! یعنی دوست دختر، دوست پسرید؟!بردیا لبخند زد و دستشو انداخت دور شونه م و گفـت:-بلــه! هیوا دوست دختر عزیز منه!بعدشم روی موهامو بوسید و دوباره منو دنبال خودش کشید. به عروس و داماد سلام کردیم و گوشه ای نشستیم. دوستش از اون خر مایه ها بود! یکی از شبکه های معروف پخش موسیقی برای اون بود. به خاظر همینم اکثر همکارا و دوستامون بودن. جام مشروبم رو دوباره جلوی بردیا گرفتم. با خنده برام پرش کرد و برای خودشم ریخت. من: چرا میخندی؟!-نمیدونم! وقتی لیوانتو میگیری جلوم که پرش کنم قیافت خیلی بامزه میشه!من: وا!! دیوونه!جامشو آروم به جامم زد و خورد. منم لیوانو بردم سمت لبم و یکم خوردم. ولم میکردن کل شیشه رو یه نفس میرفتم بالا چون شراب خوش طعمی بود! ولی خب اونجا کلی آدم بود که تقریبا همه شون منو میشناختن! دیگه بحث کلاس کاری و این داستانا هستش دیگه!! در جریانید که!؟وقتی تموم شد لیوانمو روی میز گذاشتم و دست بردیا رو گرفتم و گفتم بیا بریم برقصیم. یه دور با آهنگ ایرانی ای که پخش میشد رقصیدیم. بعد از اون یه آهنگ آروم که قبلا گوش داده بودم رو پخش کردن و زوجا همه دست به دست مشغول رقصیدن شدن. خواستم برم بشینم که بردیا بازومو گرفت و گفت:-خنگ! حیف این موقعیت نیست!؟ چشه همه در میاد!با خنده گفتم:-خاک بر سر خاله زنکت! چی حیفه؟!چشمکی زد و یه ابروشو انداخت بالا:-بیا برقصیم!-من بدم میاد الکی عین شیلنگ خودمونو تکون بدیم! اگه بخوایم درست برقصیمم باید از قبل براش تمرین کنیم!بردیا: آقا اونش با من... کنترل رقصای دو نفره دست مرده. مخصوصا تَنگو!-ولی من فکر میکردم همه کارارو زنه میکنه!!با شیطنت خندید:-نه دیگه! کار اصلیو آقاهه میکنه! خندیدم:-بیشووورِ احمق!!-جدی میگم خره! مرده که زنو هر طور دلش میخواد حرکت میده. طوری که هرکسی که رقصشونو میبینه فکر میکنه اون زن فوق العاده ست و آرزو میکنه که حتی شده 2 ثانیه اون زنو داشته باشه و باهاش برقصه در صورتی که ممکنه اون زن هیچی بلد نباشه. مثل اون چیزایی که قبلا بهت گفتم. فقط حرکاتت رو نرم انجام بده. باشه؟با تردید سرمو تکون دادم. لبخندی زد و دستمو گرفت و اون یکی دستشو گذاشت پشت کمرم. سرشو خم کرد و کنار گوشم گفتک-حالا آروم با من حرکت کن و بیا جلو. 1..2...3... خوبه...قدم به قدم باهاش رفتم جلو. و رقصمون از همون اول توجه ها رو جلب کرد. و همه جا تاریک شد و نور سفید بزرگی منو بردیا رو همراهی میکرد. بردیا دوباره کنار گوشم گفت:-یه پاتو آروم هل بده عقب.دو تا دستاشو گرفتم و پاشو تقریبا 180 درجه باز کردم و رفتم عقب و آروم اومدم بالا و یهو سرمو صاف کردم که با این کار همه ی موهام پخش شد توی صورتش. توی این رقص ما داشتیم صحنه های واقعا زیبایی رو در میاوردیم. وقتی رقصمون تموم شد همه برامون دست زدن. ازشون تشکر کردیم و رفتیم نشستیم سر جامون. بردیا گفت:-شرط میبندم جزو کلیپای پربیننده ی یوتویوب میشه.-اوووه! از کجا انقد مطمئنی!؟بردیا: قیافه هاشونو ندیدی؟؟یهو دستاشو حلقه کرد تو هم و گرفتم جلوی صورتش و با ناز چندبار پلک زد!! داشت ادای دخترا رو در میاورد!بلند خندیدم که ادامه داد:-والا! 3 نفر از این آدما هم فیلم آپلود کنن یا برن ببیننش تمومه!چند دقیقه ای گذشت و من تو فکر حرای بردیا بودم. واقعا حرفاش درست بود. خیلی دوست داشتم رقص سالسا رو هم ازش یاد بگیرم و باهاش برقصم. توی همین فکرا بودم که یهو بردیا دستمو کشید و گفت:-پاشو بریم حوصله م سر رفت!!-هی!! کجــــــا!!؟؟بدون اینکه جوابمو بده نشستیم توی ماشین و با سرعت از تالار دور شدیم. با دیدن چرخ و فلک عظیم شهربازی با خوشحالی دستامو بهم کوبید و گفتم:-آخخخ جووون!! شهربازی؟! بردیا: دوست داری؟!-آره خیلی... 3 سالی میشه نیومدم. تصویر های بابا دوباره اومد توی ذهنم. صداش توی گوشم پیچید "توی این شهربازی های کوفتی یه مشت لَش و لوش ریخته که جز چشم چرونی واسه نا محرم کارِ دیگه ای نمیکنن. لازم نکرده بریم"سرمو تکون دادم و گفتم:-جالا چرا اینجا؟بردیا: نمیدونم. خیلی دلم میخواست بیام جدیداً!دستمو گرفت و دو تایی وارد شهربازی شدیم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یکی یکی جلو اومدن مردم برای عکس و امضا شروع شد. نه تنها از این کار خسته نمیشدم بلکه لذت هم میبردم. همه اینا آرزوی من بود!! پس چرا باید از آرزوم خسته بشم؟ ولی بردیا معلوم بود داره کلافه میشه. یهو به یه جایی پشت همه ی جمعیت نگاه کرد و گفت:-هی!! کامران!!هومن! شما اینجا چیکار میکنید!!یهو همه سرها به اون سمت چرخید و همون موقع بردیا دست منو گرفت و دِ برو که رفتیم!!بدو بدو رفتیم سمت چرخ و فلک و بردیا سریع پولو داد به صاحبش و دوتایی پریدیم توی یه واگن . هر دو نفس نفس میزدیم. واگن تقریبا بالا بود و کم کم ترس از ارتفاعم داشت میومد سراغم. دستمو گذاشتم روی پای بردیا و آروم خم شدم دیدم تقریبا همه ی اون آدما متفرق شدن. نفس راحتی کشیدم اما با دیدن ارتفاع یه لحظه به خودم لرزیدم و محکم چسبیدم به بردیا. بردیا سفت بازوهامو گرفت و گفت:-چی شدی؟؟ خوبی؟؟ چرا داری میلرزی؟؟-ه...هیچی فقط یکم از ارتفاع میترسم... همون موقع سکسکه کردم که باعث شد واگن که روی هوا بود تکون بخوره. با وحشت چشنگ زدم به دست بردیا و گفتم:-چی شد؟!دوباره سکسکه کردم و دوباره واگن تکون خورد. با ترس پرسیدم:-وای... چیکار کنم؟؟!!همون موقع واگن توی بالا ترین نقطه ی ممکنه ایستاد. نمیدونم چی بود!! برق رفت؟؟ چی شد؟؟ داشتم به همین چیزا فکر میکردم که دیدم بردیا بازوهامو گرفته توی دستاش و به چشمام نگاه میکنه. انگار داشت دنبال چیزی میگشت اون تو! نمیدونم توی نگاهم چی دید که لبخند قشنگی زد و یه دستش رو گذاشت پشت کمرم. سرشو آروم پایین اومد. دوباره به چشمام نگاه کرد که سریع بستمشون. اومد پایین تر. نفساش پخش میشد توی صورتم. همون موقع یه سکسکه ی دیگه کردم و دوباره واگن تکون خورد. تا خواستم چشمامو باز کنم و یه جا رو بگیرم لباش اومد روی لبام. چند لحظه کوتاه بیحرکت موند و بعدش آروم شروع کرد به بوسیدن. دیگه سکسکه نمیکردم. دلم میخواست فقط به اون لحظه فکر کنم... فقط همون لحظه...حس قشنگی بود. یه بوسه از طرف بردیا بین زمین و آسمون! وقتی ازم جدا شد روم نمیشد بهش نگاه کنم. سرمو انداختم پایین. روی موهامو بوسید و صداش توی گوشم پیچید:-دوست دارم!لبخند عمیقی نشست روی لبام. خودمو بیشتر توی بغلش جا دادم و سرمو گذاشتم روی سینه ش. وقتی واگن چرخ و فلک ایستاد به خودمون اومدیم و پیاده شدیم. دوباره تبدیل شدیم به همون هیوا وبردیای قبل اما با یه تفاوت بزرگ. الان یه علاقه و عشق عظیمی بینمون حس میشد! دست همون گرفتم بودیم و راه میرفتیم و میخندیدیم یهو صدای جیغ یه دختر اومد و به دنبالش یه عالمه آدم حمله وار به سمتمون دویدن... میخواستم وایسم و مثل همیشه با خوش رویی از اینکه طرافدارمونن تشکر کنم اما با دیدن جمعیت گفتم:-یا علی!! ما باید تا صبح جواب اینارو بدیم!! بردیا دستمو محکم تر گرفت و گفت:-وقتی گفتم 3 بدوووو!!من: چی؟!!؟-یک، دو، ســـــــــه!دودید و منم دنبال خودش کشید. دویدن با اون کفشا واقعا سخت بود اما مردم هنوز پیگیرانه دنبال ما بودن!! بردیا یه لحظه ایستاد. یه نگاه به کفشای من کرد و یهو منو مثه گوسفند زد زیر بغلش دوباره دوید. جیـــــغ زدم و محکم کمرشو گرفتمو با همون جیغ جیغ گفتم:-بیشوووورررر!! منو بذاررر پایــین کمرت درد میگیره احمق!!حالا ملت هر هر میخندیدن به ما دوتا!! دیدم کارمون خیلی زشته اما خب خسته بودیم سخت بود به اون همه آدم عزیز که مارو دوست داشتن جواب بدید!! برای اینکه از دلشون دربیارم و فکر نکنن خودمونو میگیریم همونجوری که روی کول بردیا بودم براشون با دستم قلب درست کردم و گفتم:-مارو ببخشید خیلی خسته ایم!! ولی دوستون داریمممم زیــــــــاد!! مـــــرسی که هستید!بردیا: چی داری میگی واسه خودت؟!!همشون با خنده پشت سرمون ایستادن و واسمون دست تکون دادن!! -هیچی بابا منو بذار زمین از نفس افتادی دیوونه!! دیگه رسیده بودیم به ماشین. آروم کمرمو گرفت و از روی کولش آوردم پایین. در ماشین رو باز کردم و نشستیم. دستمو توی دستش گرفت و لبخندی بهم زد.
وقتی رسیدیم خونه هم استرس داشتم و هم احساس آرامش میکردم. استرسم به خاطر این بود که نمیدونستم چه اتفاقی میوفته و از این به بعد باید چطوری رفتار کنم؟
وقتی وارد خونه شدیم بردیا دستمو که توی دستش بود بوسید و گفت:
-مرسی که قبولم کردی...
هیچی نمیتونستم بگم. یعنی نمیدونستم که باید چی بگم. لبخند دستپاچه ای زدم که گفت:
-برو بخواب دیگه. فردا باید بلند شی تمرین کنی.
-وااای راست میگی! مرسی... شب به خیر!
دو قدم رفتم اما...
توی یه لحظه تصمیممو گرفتم و برگشتم روی نوک پا بلند شدم و آروم گونه شو بوسیدم. چشماش گرد شده بود. سریع اومدم عقب و بدو بدو رفتم توی اتاقم و به در تکیه دادم. چقدر امروز روز قشنگی بود. یه لبخند عمیق نشست روی لبم. داشتن کسی که دوسش داری و اینکه بدونی اونم دوست داره حس خیلی خوبیه. یه جورایی مثه خواب میمونه!
با صدای باز شدن در اتاقم از خواب بیدار شدم. خیلی خوبام سبک بود.
ترسیده بودم اما وقتی بردیا توی چهارچوب در ظاهر شد تمام ترسم ریخت. چشمامو بستم. الکی مثلا من خوابم! دوست داشتم بدونم چیکار میکنه.
آروم لبه ی تخت نشست و دستمو گرفت توی دستش و با دست دیگه اش آروم موهامو ناز کرد. به زووور جلوی لبخندمو گرفته بودم. خیلی بد میشه اگه بفهمه بیدارم!! خیلی تابلو بازیه!!ز
romangram.com | @romangram_com