#دنسر_پارت_105
گوشیو پرت کردم روی تخت. وقت دوش گرفتن نبود پس سریع موهامو شونه کردم. وقت برای آرایشم نبود اما از رژلب نمیتونستم بگذرم. یه رژ قرمز زدم و لباسامو پوشیدم. یکم عطر زدم و بعد از برداشتن گوشیم رفتم سمت در که پشیمون شدم. دوباره برگشتم و یه کَپ (کلاه نقاب دار) ست با لباسم گذاشتم روی سرم و بدو بدو رفتم پایین.
بردیا با ماشین اومده بود دنبالم. نشستم جلو و ازش عذر خوای کردم بابت تغییرم. با همون لبخند همیشگیش ازم استقبال کرد و راه افتاد. بین راه یهو بی مقدمه پرسید:
-اسم واقعیت چیه؟
-چی!؟
-پرسیدم اسم واقعیت چیه!؟
-مگه اسم واقعی و غیر واقعی داره؟ هیواس دیگه!
-پس چرا وقتی بهت زنگ زدم و هیوا صدات کردم حواست نبود؟!
-وا!! چه ربطی داره؟! تازه از خواب بیدار شدم گیج میزنم! مگه ندیدی حتی خودتم نشناختم. یعنی اسم توام بردیا نیست!؟
-باشه الکی مثلا تو داری راستشو میگی!! ولی هیوا خانوم وقتی آأم از خوابم که بیدار میشه فقط یه قسمتی از حافظه ش ممکنه هنوز خواب باشه. که اون قسمت میتونه شامل هر جیزی بشه به جز اسم و رسم خودش!
-بیخیال تورو قرآن اول صبحی انقد پزشکی حرف نزن. دارم میمیرم از گرسنگی!
-هیچی نخوردی نه؟!
-فکر نکنم!
سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین و چشمامو بستم. انقدر آرامش بخش بود که حتی وقتی ماشین ایستاد هم نتونستم چشمامو باز کنم. چد لحظه بعد در سمت من باز شد و صدای گرمش پیچید توی گوشم و دستی که موهامو نوازش میکرد...
-هیوا؟؟ هیوُولی!!؟؟
romangram.com | @romangram_com