#دالیت_پارت_31

-سلامت باشي آنيسا رو هم ببوس،خداحافظ از جا بلند شدم و مامان گفت:بيا شام
-نميخورم ميرم دوش بگيرم
اکرم-بيا ببينيم انگشترتو خانوم!!؟
اکرم-بيا اينجا ببينم انگشترتو..؟!
دستمو بردم جلو و نگاش کرد و همونجوري که يه تيکه کوچولو کاهو ميذاشت دهنش گفت:
-طلاست؟!
هرمان-طلا خريدي؟!
بهزاد-ببينم..مبارکه..چه قشنگه!
مريم-سنگش چيه؟زمرد؟!
اکرم-نه بابا زمرد خيلي گرونه..از اين شيشه هاست
هرمان-شيشه؟!رو طلا شيشه ميندازن؟!
بهزاد-اتميِ بابا
اکرم-مگه اتمي رنگي داريم؟!دربيار ببينم
-اندازه دستت نميشه
اکرم-نترس نميخورمش
انگشترمو درآوردم و ز تو دستم قاپيد و انداخت تو انگشتشو گفت:
اکرم-آره حــيف..!
بهزاد-مثلا اندازت بود ازش ميگرفتي؟!
اکرم مثلا با شيطنت گفت:
اکرم-حالا چي ميشد مگه؟!زن داداشش نيستم؟!
مامان-بديد منم ببينم
مريم-مبارکت باشه ايشلاله حلقه ي عروسيتو بندازي
هرمان-حلقه ي عروسي چيه؟!بيا همينو بنداز تو دستت

romangram.com | @romangram_com