#دالیت_پارت_20

-مامان ساعت 9 صبح راه بيفت
-خيله خب خداحافظ
- خداحافظ
از پنجره به عليرضا نگاه کردم روي زيرانداز نشسته بود و به دريا خيره شده بود
به عليرضا گفتم که براي ناهار توي رستوراني معروف جا رزرو کردم
يادمه اون روز يه مانتوي گلبهي ساتن پوشيدم که خودم طراحي کرده بودم با يه شلوار سفيد و شالي گلبهي که روش با مرواريد و نگين طراحي شده بود سر کردم مدل لبناني بستم و چادر عربي براي اولين بار سرم گذاشتم وقتي عليرضا منو با اون لباسا ديد لحظه اي فقط و فقط خيره نگاهم ميکرد،آنقدر که خنده ام گرفت، تحسين وار و برازنده،عمودي و افقي وارسي گرايانه نگاهم کرد و گفت:
-نگار!چقدر با چادر خوشگل ميشي! دنبال هر واژه اي گشتم پيدا نکردم جز اين جمله! خيلي بهت مياد انگار يه زن لبناني زيبايي!!!! هرگز با چادر نديده بودمت حالا چرا چادر سر کردي؟!
-خواستم اولين باري که با هم بيرون ميريم يه تيپ خاص داشته باشم
عليرضا لبخندي زد و گفت:
-خيلي اين رنگ بهت مياد!
-اين لباسا رو طراحي کرده بودم و دوخته بودم واسه عقدکنونم که توي محضر بپوشم،روي تمام اين شالو خودم مرواريد دوختم و نگين چسبوندم؛وقتي دو سال پيش اولين بار يان لباس رو دوختم يه برق عجيبي از چشماي بابام رد شد و زير لب فقط قربون صدقه م ميرفت،علي خوبه پوشيدم که براي يکبار هم که شده منو توي اين لباس ببينه و فکر کنه اين لباس عقدکنونمه ولي حالا که از اون بالا منو ميبينه حتما غصمو ميخوره نه عليرضا؟!
عليرضا لبخند غمگيني زد و اشکامو پاک کردم و گفتم:
-از اين به بعد چون تو دوس داري چادر سرم ميکنم،اينطوري واسه هميشه فکر ميکنم به خاطر عشقم اينطوري ميپوشم
عليرضا دوباره لبخندي زد و گفتم:
-بريم،مي ترسم دير بشه نبايد زمان بگذره و هدر بره
انگار تمام زندگي منو رو دور تند گذاشتند با ماشين تو بريم مي خوام ببينم وقتي همسر کسي مثل تو باشم و کنارت توي ماشينت نشسته باشم چه حسي ميشه داشت
از ويلا اومديم بيرون و گفتم:
-آروم تر راه بريم تا به ماشين برسيم،فاصلمون تا ماشين عليرضا يه کم زياد بود تو حياط قدم زنان رفتيم وگفتم:
-عليرضا اگر يه بچه داشتي اسمشو چي مي ذاري؟
عليرضا ديگه سوالي واسه سوالم نپرسيد،تعجب نکرد،نگاه ابهام انگيز ننداخت و فقط جوابمو داد و گفت:
-سام
لبخندي زدمو گفتم:
-پس تو پسر دوست داري؟

romangram.com | @romangram_com