#دالیت_پارت_15
شايد به عشق تو بود
که من زندگي کردم
عليرضا چشم از چشمام برنميداشت،دست رو سرش کشيدم و گفتم:
-مثل سعدي و حافظ که شعر نميگم،درپيته ولي شعر نوِ
-خيلي هم خوب بود،واسه من بود يا معشوق خياليت؟!
-از ديشب فقط تو هستي عزيزم،براي من ديگه مردي جز تو نيست
-نگار از بعد از اتمام اين سفر ميترسم،تو ساده اي و لطيف،پر از احساس
-گفتم که قلبمو خاک ميکنم،تو از من نترس،عادي رفتار کن،هر چي پيش مياد رو توي اين خونه و اين شهر به جا ميذاريم
-نگار کاش زمان به عقب برميگشت
-کاش ديگه حرکت نکنه،کاش وقتي زمان صيغه تموم ميشه،عمر منم به سر بياد
-نگار!
جدي و محکم صدام زد،چشماي خيسمو باز کردم و اخماشو ديدم،اخماشو باز کرد و گفتم:
-عليرضا وقتي هفت سال دعا کني و خدا فقط دو روز فقط دو روز بهت حاجت بده چي بايد بگي؟!آخه به خدا نبايد گلايه کرد؟!بايد بگم خدا رو شکر؟
عليرضا با غم نگام کرد و گفت:
-مگه نگفتي شبيه آرزوتم؟!
-تو تمام آرزوم شدي
عليرضا جا خورده گفت:
-نگار!
-نترس پس فردا ميشي عليرضا دوست هرمان،ميشي هم محلمون؛نترس تو خيابون که ببينمت فقط ازت ميپرسم«خوبي؟مامان اينا خوبن؟سمانه جون خوبه؟سلام برسون!»
چشمام پر اشک شد و گفتم:
-نميگم عليرضا منو تو خاطرت ياد ميکني؟نميگم علي امروز ماه گرد صيغه ي دو روزمونه يا امروز شد يکسال؛وقتي ببينمت و تو حواست نباشه از يه راه ديگه ميرم«اشکام فرو ريخت اونم روي عليرضا»شب محرم يا قدر اگه تو کوچه ديدمت فقط نذري رو دستت ميدم و از قصد از سمانه ميپرسم که بدوني يادمه من تو رو از سمانه قرض گرفتم..
آشکارا زدم زير گريه عليرضا بلند شد و صدام زد:
-نگار!نگار؟!..بسه نگار
romangram.com | @romangram_com