#داغدیدگان_پارت_95
ابولفضل که از گوشه ی چشم باز شدن درخانه ی فروغ را دید از روی کنجکاوی سرک کشید وچشمهایش صد تا شد ..فروغ رنگ روشن پوشیده بود .درست است که خاکستری بازهم رنگ دل مرده ایست ولی روشن است وحداقل سیاه نیست ...
فروغ که پشت ماشین نشست نگاه متعجب ابولفضل را نمیشد جمع کرد ..فروغش از عذا درامده ...معجزه به وقوع پیوسته وفروغ غم ودردش را خاک کرده وسر از نو زنده شده ..حالا بازهم ابولفضل امیدوار بود که به سراغش برود وتمنای دلش را صد باره بگوید ..
***
عصرگاه است وابولفضل تمام طول روز را درفضا سیر میکرد به قدری از تغیر ظاهر فروغ خوش است که حد ندارد ..طبق عادت همیشگی ودل پرسودایش پشت پنجره اطاقش ایستاد ..ولی سرکه بلند کرد گویی با عجیب ترین صحنه ی عمرش مواجه شده ..درتراس چهار طاق باز بود ..باخودش کلنجار رفت که نگاه بگیرد به رسم جوانمردان وغیرتمندان ..ولی دل لامصبش که این حرفها را نمیفهمید ..حالا که فرصتی بدست اورده برای شیطنت وبازیگوشی نمیتواند دل از این پنجره ی نیمه باز بکند
کمی این طرف وان طرف را دید زده وپشت لایه های پرده پنهان شدوزیرچشمی پنجره ی اطاق را نگاه کرد ..تا بالاخره فروغ را از پشت لایه های حریردید و بازهم قلبش ایستاد ..فروغ روسری اش را پشت گردنش گره زده وداشت اطاق تکانی می کرد ..
ابولفضل بیچاره دلش خوش است به همان چند ثانیه ای که فروغ از کنار پنجره رد شده وابولفضل توانسته عطش دلش را بخواباند ..
ابولفضل نمیداند چقدر پشت لایه های حریر به ان پنجره ی لخت وعور دیده میدوزد که با تاریک شدن هوا فروغ به سراغ در باز تراس می اید ..
هوا تاریک شده ..اطاق ابولفضل هم ..وابولفضل تنها میتواند نیم رخ یار را ببیند ..فروغ که عزم کرد پرده ها را بیندازد برای لحظه ای دستش روی پرده ثابت ماند وزل زد به تاریکی اطاق ابولفضل ...
حس میکرد میان تاریکی اطاق روبه رویی درخشش چشمهایی نظاره گرش است ..قلب ابولفضل از این نگاه خیره ایستاد ..دنیا هم ایستاد ...اصلا تمام کائنات سکوت کرد وابولفضل تاب خورد در نگاه خیره ی فروغ
درست است که در این ظلمات فروغ نمیتواند داخل اطاق رو ببیند ولی ابولفضل که میتواند صورت غرق به نورش را ببیند ..وهمینکه فروغ خیره مانده به اطاق ابولفضل ..ابولفضل را بی تاب کرده ..
فروغ که دست از پرده برداشت ولایه های پرده افتاد دل ابولفضل هم بین چروک های پرده ی ابی رنگ اطاق فروغ جا ماند..
روزهایی که می ایند و میگذرند ابولفضل معجزه را به عینه به چشم می بیند ..فروغ انگارتازه متولد شده ..به آرایشگاه رفته وصورتش را تمیز کرده ..این را به خوبی میشود از رنگ وروی باز شده اش فهمید ..حتی معجزه ی لبخندش را هم دیده ..
چند روز پیش که آش نذری اورده بودو با حمیرا خانم سلام واحوالپرسی میکرد لبخند زیبایش را سخاوتمندانه تقدیم حمیرا کرده بود وابولفضل از پشت همان پرده ی کذایی، از دیدن لبخندش حض کرده بود..
romangram.com | @romangram_com