#داغدیدگان_پارت_93
یک دوش نیم ساعته گرفت وهرچه خستگی داشت را زدود ..زیر آب گرم موهای نیمه بلند وبهم ریخته اش را ماساژ داد وفکر فرداها را کرد ..فرداهایی که تصمیم گرفته بود با امروزش تفاوت داشته باشد ...دلش میخواست هرچه زودتر از این خمودگی در اید ..
روحیه ی جنگجوی فروغ گذشته بیدار شده بود ..درست مثال همان روزهایی که سرشار از انرژی ولبخند بود وفروغِ به خواب رفته از خواب زمستانی برخواسته بود ..
فروغ با حوله ی تن پوشش بیرون امد ..قبل از همه ..تمام لباسهای تیره اش را در یک کیسه زباله چپاند واز بین لباسهای که بستگان برای از عزا در اوردنش اورده بودند یک بلیز ودامن بلند انتخاب کرد وپوشید ...
در ائینه نگاهی به خود انداخت ..صورتِ پراز پرزش حال بهم زن شده بود ...حتی خودش هم حاضر نبود این انعکاس صورت را در ائینه ببیند ..چه برسد به سایرین ..واقعا امیرحسین عاشق چه چیز او شده بود ..؟
تصمیمش را گرفت همین فردا به ارایشگاه میرفت وصفایی به صورتش میداد..موهایش را دم اسبی بست وبا کیسه زباله ی هاوی لباسهای تیره بیرون امد ..
مریم بانو که حواسش به سیب زمینی های سرخ شده بود با شنیدن صدای قدم های فروغ لب زد ..
-اومدی فروغ جان ..؟عافیت باشه مادر ..بیا بشین که الان بابات هم میاد ..
فروغ تنها ایستاد وبا مهربانی سرتاپای مریم بانو را نگریست ..بیچاره مادرش در این مدت نصف شده بود .غم وغصه ی فروغ به راستی پیرش کرده بود ..حالا به خوبی میشد کهولت سنش را تشخیص داد ..دیگر خبری از ان مریم بانوی تر وفرز نبود ..فروغ لب برچید ..واقعا امیرحسین با روح وروانش چه کرده بود که حالا همه چیز را جور دیگری میدید ..
مریم بانو که با سکوت فروغ از روی کنجکاوی چرخ خورد ..تازه نگاهش به فروغ ولباس روشنش افتاد ..پلک زد ...بازهم یک پلک دیگر ...چشمهایش ناخوداگاه به اشک نشست ..با همان قاشق مانده در دستش قدم جلو گذاشت ..انگار به چیزی که میدید اطمینان نداشت ..
فروغ بود .؟پس چرا روشن پوشیده ..؟او که تا همین نیم ساعت پیش سراپا سیاهپوش بود ..
زمزمه مانند پرسید ..
-فروغ ..خودتی مادر ..؟
فروغ لبخند زیبایی زد به واکنش مریم بانو ..بیچاره مریم بانو ..اشک شوق از چشمش جاری شد ..اخر سر نمرد واز عزا در امدن فروغش را دیده بود ..
romangram.com | @romangram_com