#چشمان_سرد_پارت_20

-ق..قربان سرهنگ احمدی میخوان شماروببینن!گفتن بریدتواتاقشون

-باشه برو!

چه عجب ایندفعه کمترنظاره گرحرکات گوهربارش بودم!

ازجام بلند شدم وبه سمت اتاق سرهنگ رفتم درحالی که داشتم به این فکرمیکردم که چکارم میتونه داشته باشه!

بعدازاجازه گرفتن وارداتاقش شدم که گفت

-سرهنگ اینجاخواستمت که درموردماموریتی که قبلادرموردش حرف زده بودیم بگم!ازاونجایی که شماالان یکی ازسران ارتش هستیدبایدبگم که ازاینکه این ماموریت مهم روبه شمامیسپارم خیلی بیشترخوشحالم وازموفقیتش مطمئنم!خوب برم سرتوضیحاتی که من بایدبهت بگم اینکه شماتااتمام این ماموریت ازاینجامنتقل میشیدبه ستادمرکزی که ماموریت رورهبری میکنه وتحت نظرداره!ویه چیزی دیگه اینکه ماموریت روسرهنگ امینی رهبری میکنه که باتوهم درجه است!اماازت میخوام که همین طورکه اینجامتواضع وفروتنی اونجاهم همینطورباشی!

ازحرفای سرهنگ تعجب کردم چراداشت نصیحت میکرد؟

-قربان چراداریدایناروبهم میگید؟

-ببین سرهنگ اینارومیگم چون میخوام مشکلی پیش نیادوایناهمش به خاطراینه که میخوام باسرهنگ امینی خوب برخوردکنی وهمه ایناهم به خاطررفتارای اونه که خودت بهترباهاش آشنامیشی!فقط بهم قول بده سرهنگ که حرفام روگوش میدی؟!

بااینکه شوکه شدم ودرست نفهمیدم که سرهنگ چی میگه امابهش قول دادم!این سرهنگ امینی مگه چطورشخصیتی داره که سرهنگ احمدی میگه ممکنه مشکل پیش بیاد؟

-ببین سرهنگ من بهت اطمینان کردم ازالان هم برووسایلت روآماده کن تابایکی ازبچه هابفرستمت ستاد مرکزی!حکم انتقالت هم آماده است درضمن بایدبگم که اونجاکسی جزسهنگ درمورداینکه جزءارتش سایبری هستی نمیدونه!پس شایسته یه فرمانده برخوردکن !اونجاهم که رفتی بگوباسرهنگ امینی کاردارم تاراهنماییت کنن!

ازحرفای سرهنگ گیج شدم وهمون طورکه توفکربودم وسایلم روجمع کردم وبعدازخداحافظی بابچه هاوسرهنگ والبته دیدن اشکای بهنازومسخره بازیاش که میگفت

-نروعشقم!خدامن تازه یه سرهنگ پیداکرده بودم تاخودم روبندازم بهش!توچراداری ازم میگیریش؟

ازاداره خارج شدم وبه سمت ستادمرکزی رفتم

خوب اینم ستادمرکزی برم ببینم چی درانتظارمه!

-سلام ببخشیدمن باسرهنگ امینی کاردارم

دختره که داشتم ازش سوال میپرسیدم یه نگاه بدبهم کردوبابداخلاقی گفت

-چکارشون داری؟

ازلحن حرف زدنش به شدت بدم اومدوحالش روبه موقع میگیرم دختره نچسب!

-کارم به خودشون مربوطه!بگیدرستگارهستم میفهمن!





-سرهنگ وقت واسه هرکس وهرکاربیخودی ندارن بایدبفهمم چکارشون داری!

هه عجب زبون نفهمیه!شایدمن نخوام بگم چکارش دارم!حالاهمچین بدهم نگاه میکنه انگارمن رقیب عشقیشم

-خیلی خوب!پس حالاکه اینقدراصرارداری فقط میتونم بهت بگم من سرهنگ رستگارم!پس فورابامافوقت تماس بگیر!

دختره که به شدت شوکه شده بود بلندشدواحترام گذاشت بعدهم فورابایه نفرتماس گرفت وگفت

-جناب سرگرد!گفته بودین وقتی سرهنگ رستگارتشریف اوردن خبرتون کنم ایشون الان اینجان!....بله!چشم....بله حتتما!

تلفن روقظع کردوبالکنت زبون گفت

-ال الان سرگردمیان خدمتون!ب بفرماییدبنشینید!

-ممنون درضمن

romangram.com | @romangram_com