#چشمان_سرد_پارت_174
امامن ازحسام خاستم که جلوش روبگیره تامن حرفام روبزنم
-آره بدن دردداره امابدن دردش ازشکستگی نیست دوتاازدنده هاش شکسته امااونقدرنیست که اینطوری ناله کنه
بابای طنین-پس چرااینجوری داره میناله
دیگه بایدمیگفتم بیشترازاین نمیتونستم منتظرشون بزارم گرچه دادن چنین خبری خیلی سخت بود.چیزکمی نبوداعتیاد به...بود
دوباره نگاهی به آرادکردم که گفت
-بگوآریا!حقشونه بدونن
دوباره سرم روبردم طرف باباش وگفتم
-طنین توی این مدت معتادبه...شده
بااین حرف من باباش انگارکه متوجه نشده باشه گفت
-معتادشده؟
-آره!یعنی معتادش کردن هرروزبهش تزریق میکردن
بعدهم سری تکون دادم وگفتم
-نمیخوام نگرانتون گنم اماوقتی رفتین توی اتاقش توقع نداشته باشین که همون طنین قبل روببینین ازنظرظاهرخیلی تغییرکرده
دیگه باباش روی پابندنبودباحسام به طرفش دویدیم وزیربازوهاش روگرفتیم وکمکش کردیم که بشینه
باباش-وای خدایعنی حالش خوب میشه؟طنین.دخترنازبابا!
بعدهم شروع کردبه گریه کردن .بااین حرف باباش مادرش هم شروع کردبه زارزدن ومیون حرفاش که اون خلاف کارارونفرین میکردوگفت
-وای خدا!حالامردم چی میگن؟میگن دخترشون معتادشده.نمیدونن که چه بلای سرش اومده
بااین حرفش گرچه خیلی ناراحت شدم اماچیزی نگفتم نمیخواستم داغ دلش روتازه کنم.فقط مشتم رومحکم فشاردادم
آرادکه متوجه سرخی صورتم شده بودپی به عصبانیتم برد
فورااومدطرفم وگفت
-آریاآروم باش!اون مادرشه!یه چیزی میگه اماازته دلش که نیست.الان توی شرایط خوبی نیست
زیرلب غریدم
-درسته امااون الان به جای اینکه نگران حال خودطنین باشه نگران حرف مردمه!
-اون حق داره!شرایط زندگیش اینجوری بارش آورده که به حرف مردم توجه کنه پس آروم باش
سری برای آرادتکون دادم اماباهربارشنیدن اون حرفاازدهن مادرش حرصم بیشترمیشد
بالاخره مثل اینکه طرلان هم ازحرفای مادرش عصبانی شده بودکه دادزد
-بسه مادرمن!این همه سال به جای اینکه نگرران حال خودطنین باشی نگران حرف مردم بودی تاجایی که میخواستی اونومجبورکنی دوباره برگرده پیش اون عوضی.فکرکردی طنین چراتنهامون گذاشت؟به خاطرحرفای توبه خاطرحمایت نشدن ازطرف تووبابا!به جای اینکه برای ازدواجش برین تحقیق فورامثل خوشحالااونودادین به مهدی وگه طنین چندسالش بودفقط بیست سالش بودحالااگه توی اقوام خواستارنداشت دلیل نمیشدکه روی دستتون بمونه که.کاری بازندگیش کردین که حالانتونه طرف ککسی بره نتونه عاشق بشه.همیشه بایدازمردترس داشته باشه
لحظه ای سکوت کرد.امابعددوباره دستش روبلندکردومادرش رونشونه گرفت وگفت
-همش تقصیرتوئه مامان!این که الان اون روی تخت بیمارستانه تقصیرتوئه!این که همیشه ازمافراری بودتقصیرتوئه!هنوزکه یادت نرفته موقعی که اومدخونه چه الم شنگه ای به پاکردی.کاری کردی اومدنش بهش زهربشه.همیشه همین طوربود.برای همین نمیومدخونه
بالاخره آروم شدفقط آخرش گفت
romangram.com | @romangram_com