#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_50

- باز هم از بابت حادثه دیروز معذرت میخوام .حالا لطفا همراه من بیایید .

با خونسردی مصنوعی، به دنبالش راه افتادم .از کجا اینطور ناگهانی پیدایش می شد؟ واقعا که چقدر مرموز بود! به قول خانم کریمی شاید اصلا بیرون نمی رفت! از پشت سر نگاهی به اندام ورزیده وشانه ها ستبرش انداختم. عضله های دستش که تا آرنج مشخص بود ، محکم و پیچ در پیچ بنظر می رسید! پلوور آبی آسمانی و شلوار جینی که پوشیده بود ، بسیار برازنده اش بود .لبم را به داندان گزیدم و وارد دفتر کارش شدم .دسته ای از پرونده ه را بطرفم گرفت:

- لطفا ترتیب اینها رو بدید و پرونده های شرکت spr رو برام بیارید .با تمام فاکتورهای شش ماهه اول سال که مربوط به همین شرکته .

چنان تحکمی در صدایش بود که ناخودآگاه تپش قلبم را زیاد کرد .با ظاهری که بسختی سعی در آرام نگه داشتنش کردم گفتم :

- چشم قربان! الان میارم خدمتتون.

نگاه نافذ و خیره اش به صورتم دوخته شده بود.

- من منتظر شما هستم


romangram.com | @romangram_com