#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_31
خانم کریمی با تعجب نزدیکم آمد وگفت:
- دخترم ! اصلا نیاز نیست اینقدر خودت رو به زحمت بیندازی. این پرونده ها می تونن تا صبح هم صبر کنن.برای امروز کافیه .خیلی خسته شدی!
ولی من دست بردار نبودم .با محبت از او تشکر کردم و پس از رفتنش دریافتم که غیر از من کسی در شرکت حضور ندارد .یک لحظه از فکر اینکه آقا حیدر در شرکت باشد موهای تنم راست شد .بسرعت به آبدار خانه رفتم و وقتی مطمئن شدم کسی آنجا نیست ، با خیال آسوده به اتاقم برگشتم و مشغول کار شدم .در همان حال بیاد آوردم که از خانم کریمی نپرسیدم در شرکت را چطور باید ببندم .از حواس پرتی خودم حسابی حرصم گرفت .
منظم کردن پرونده ها بشدت مرا خسته کرده بود و من خوشحال از این که به هدفم نزدیک می شدم .با نگاه دیگری به ساعت روی دیوار، با خستگی بلند شدم و پشت میزم در سالن قرار گرفتم و بلافاصله شماره شایان را گرفتم:
- شایان جان سلام......
- .........
- ممنونم تو هم خسته نباشی. اگه زحمتی نیست بیا دنبالم.
romangram.com | @romangram_com