#چشمانی_به_رنگ_عسل_پارت_12

- سلام، عصر بخیر! ممنون می شم اگر منو برای رفتن به شرکت((متین)) راهنمایی کنید .

پیرمرد در حالیکه نگاه خیره ای به چشمهایم میکرد . به زحمت سرش را به زیر انداخت و با دست به تابلویی اشاره کرد :

- بفرمایید از اون تابلو استفاده کنید .اگر با مشکلی مواجه شدید من رو صدا کنید .

سری به احترام برایش تکان دادم و بطرف تابلوی درخشان به راه افتادم .راهنمای تمام قسمتهای برج ، با کروکی بسیار جالبی روی تابلو خودنمایی میکرد .راهنما بقدری واضح و شفاف بود که هر شخصی به راحتی می توانست بدون کوچکترین مشکلی به هر قسمت از ساختمان برود .برجی که من واردش شده بودم شامل پنجاه طبقه بود که شرکت بازرگانی ((متین)) در طبقه سی و هشتم آن قرار داشت

با قدمهایی شمره و در حالیکه سعی در پنهان کردن آنهمه هیجان و شادی در وجودم داشتم بسمت آسانسور حرکت کردم .چند نفری هم شامل دو مرد و چهار زن، منتظر ایستاده بودند .هنوز محو محیط اطراف بودم که در آسانسور باز شد و همگی به اتفاق وارد شدیم .آسانسور از قسمت وسط برج می گذشت و با توجه به اینکه فضای آن از شیشه های شفاف و ضخیم تشکیل شده بود، همزمان با بالا رفتن آن، نمایی از شهر که کوچک و کوچکتر می شد مشخص بود . نمی دانم آنهمه اضطراب و دلهره از کجا به دلم راه یافته بود ! انگار هر چه شماره طبقه ها بیشتر می شد و به عدد سی و هشت نزدیکتر می شدیم ، هیجان من نیز افزایش می یافت ! استرس اتفاقاتی که نمی توانستم آنها را پیش بینی کنم، داشت خفه ام میکرد! کیفم را در میان دست فشردم و سعی کردم آرام باشم . با خونسردی نگاهی به آدمهایی که اطرافم بودند انداختم و در کمال تعجب متوجه شدم همگی به من خیره شده اند! حسابی دستپاچه شدم و به تصور اینکه نقصی در ظاهرم دیده اند و یا حرکت ناشایستی را ندانسته انجام داده ام، خود را جمع و جور کردم و نگاهی به سرتاپایم انداختم! اشکالی در کار نبود ، بی اختیار دست بردم و موهایم را از روی صورتم به زیر روسری هدایت کردم و مجددا نگاهشان کردم ، تاز دریافتم نگاه خیره شان به چشمهایم بود .طبق معمول همیشه از حالت و رنگ آنها متعجب شده اند .این اتفاقی بود که در نخستین سالهای ارتباط من با محیط جامعه، برایم به دفعات تکرا می شد .با خیال اسوده نفسی کشیدم و باز نگاهم به مناظر بیرون از آسانسور معطوف شد . آسمان در آن عصر پائیزی ، آرام بنظر می رسید و شعله های کم جان خورشید، جسم شهر را گرم میکرد . هنگامیکه از آسانسور خارج شدم، پا به سالن بسیار بزرگ و زیبایی گذاشتم که مثل دیگر نقاط برج، در کمال تمیزی و سلیقه برق می زد. سکوت آرامش بخشی در همه جا جاری بود و اشخاص کمی در سالن از این اتاق به آن اتاق می رفتند . صدای قدمهایم که به دلیل پاشنه دار بودن کفشهایم، در فضا پیچیده بود ، آرامش خاصی را به وجودم می پاشید .سالن بقدری ساکت بود که دلم میخواست با شیطنت پاهایم را به زمین بکوبم تا آرامش محیط را برهم بزنم! به پشت در که رسیدم ، لحظه ای تعلل و سعی کردم مثل همیشه متانت خود را حفظ کنم . بر روی قاب طلایی نصب شده در کنار در چوبی سالن ، این جمله حک شده بود:« شرکت بازرگانی متین، به مدیریت فرزاد متین »

جمله را از نظر گذراندم و با کشیدن یک نفس عمیق، چند ضربه به در کوبیدم و وارد شدم .بمحض باز کردن در ، موجی از هوای گرم توام با بوی گل و ادکلنهای متفاوت، به طرفم هجوم آورد و سبب شد که بازهم آرامش جای خود را به اضطراب بدهد .با ورودم، همه اشخاص داخل سالن که شامل دو مرد و دو زن بودند، بسمت در برگشته و به من خیره شدند. بسختی لرزش صدایم را مهار کردم و به خانم مسنی که نزدیک تر بود گفتم:

- سلام ، روز بخیر، من در رابطه با آگهی استخدامی که در روزنامه درج شده بود مزاحمتون شدم!


romangram.com | @romangram_com